کودکی هایم را پس بدهید...



روزها و سال ها میگذرد از آن روزی که برای اولین بار قلم به دست گرفتم تا التهابات ذهن خسته ام را بر صفحه های بی جان بنگارم

نمی دانم چه کسی اینگونه نوشتن را به من آموخت؟

شاید هیچ کس

آری هیچ کس!

تا جایی که به یاد دارم تنها بودم

تنها بودم و نوشتم برای یافتن همدمی میان آن همه تنهایی هایم

اما اکنون که به خود می نگرم هیچ چیز از آن روزگاران در من نمانده ست

دیگر خودم را نمی شناسم

نمیدانم چرا و از کدامین روز گم شدم؟!

خاطرات مبهمم را که زیر و رو میکنم به جایی نمیرسم

اما یک چیز هنوز هم تغییر نکرده

تنهایی هایم

کاش میشد به آن روزها برگردم و خود را بیابم

میخواهم کودک درونم زنده بماند و زندگی کند

میخواهم باز هم در کوچه ها بدوم

میخواهم تنها دغدغه ام این باشد که دیر به مدرسه نرسم

میخواهم بازهم دوستان خیالیم را صدا بزنم

میخواهم شیطنت کنم بی آنکه بگویند از تو انتظار نمی رود

میخواهم صدای خنده های کودکانه ام گوش فلک را کر کند

میخواهم صدای زوزه گرگ نوار قصه ام مرا بترساند

و شب ها که کابوس میبینم به آغوش مادرم پناه ببرم

میخواهم در حوض بزرگ حیاط خانه قدیمی پدربزرگم،بی پروا آب تنی کنم

و باز هم در حال تاب خوردن برای تنهایی خودم غصه بخورم

با صدای بلند شعر بخوانم و رها شوم از هر چه قید

آه!

چه کسی کودکی مرا ربوده است؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد