دختر ِ کولی...


تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم

عاشقِ کولی ِ ده

کولی ِ دست فروش

که به خورجین ِ به دوش

می فروشد

لبخند

می فروشد

پیوند

می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری

می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک

می دهد مهر و امید

میخرد

یأس

و

غم

و

درد

و

فِراق

وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او

چه سخن ها دارد

شامگاهان از دور

دید َمش خسته و شاد

لب ِ آن رود ِ بزرگ

دسته ای موی ِ سیاه

شسته با آب ِ روان

بَه

چه عطری دارد

خوب می دانم من

تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است

خانه اش همچون باد

گه همینجاست و نیست

همگان می دانند

لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست

دادمش صبح سلام

خنده ای کرد قشنگ

نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود

گرم شد

سردی ِ لخت ِ تنم

با نگاهی همه نور

دست ِ پُر خواهش ِ من

گشت دراز

و دلم بود عیان

او سبک بود

همجنس ِ حباب

و چه بی بند و رها

به گمانم دختر

با نسیمی آرام

اوج می گیرد

تا دور

و من آگاه شدم

واژه ی

قید

تهی از معنی ست

وقت ِ آن است که برخیزم زود

به ، چه رویایی بود

دل ِ ما هم در خواب

عاشقی کرد

چه خوب



خواب پر زمزمه ای بود دیشب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد