رو به فردای چنان می نگرم که دریغا روزی عشق هم باز آید آب در رود شتابان چون مرگ تو چنانی و چنین سایه هم از من گریزان است وای... بغض آهی کهنه در دلم می شکند
چشم هایم نتوانند گریست دل من مرد ولی صبح پیدا شده است خواب بینند مرا در سحرگاهی سرد بادی از سمت شمال دل من می شکند
هوبرت
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 03:08 ب.ظ