بوسه بر خواهش مهتاب...

دوست دارم بنویسم با آب

 روی بی تابترین برگ درخت

 من از این قاعده ها بیزارم       

یک نفر نیست

که این قاعده ها را شکند.

سایه از روی صدف برچینید

تا از آن دُر

 نفسی باز آید.

 منشینید که زنگوله آن بره شود

 سفسطه دندانها

 قصه سوختن وجدانها.

مگذارید قفس رنگ حقیقت گیرد.

 از حقیقت قفسی باز کنید.

غم دل را خَمِ گل می داند

         ما همه

 تاج سر طوفانیم.

مثل یوزان

 تشنه طغیان.

 عشق ما

 سوختن از تقدیر است.

ما همه

 در تب این دنیاییم

 روز و شب

ملعبه رویاییم،

 کودکان زیر غم تصمیمند.

شاپرکها همگی می میرند.

شمع دارد غزلی میخواند

 آخرین بار به خود میگوید

 دوست دارم بنویسم با آب

روی بی تابترین برگ درخت

 من از این قاعده ها بی زارم.



------

یادباد آن روزگاران



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد