سحر ....

میدانم
کجای این دنیایی
باد
سبکبال از کوی تو می آید
و برای من
از تمام شبهایت می گوید
که تکیه داده بر دیوار،پشت پرچین واژه ها،خودت را با  آسمان ،روبرو کردی
دلتنگی و باران
سحر محرمترین اتفاق روزگار منست
غریب، افتاده ایست
که هجرتش از شب است و به روز هم نخواهد رسید
با این حال ابروی دل دعاگوست
گمان مبر تنهایت گذاشته ام

که تمام دلت را پا به پای نوشتنهایی بگذرانی که از  آن منست و دیگری مالک خود میداند
گمان مبر نمیدانم خستگیهایت دیگر دونقطه چین بی نهایتیست
که دارد لیز میخورد به سوی نقطه ای دیگر
من با توام
و در وقت هفتم سحر
برکت عشق را بر پنج پره معصوم
گره می زنم به ایام
و روزگارت
همیشه و تا هنوز
وقت وقت اجابت دلست و  آسمان
به وقت سحر
زمان بی پایان غریبی دارد..


---
واگویه ها
15-3-91

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد