تو تمام می شوی
در لحظه ای که
دنیا برایت
باری است
که تحملش را
شانه های تو
نا توانند
و تودر پس پنجره ای
به نورهای
ریز و درشت و محو شهر نگاه میکنی
که در چشمانت
محو و محو تر میشوند
و آدمهایی
که از فاصله ای چنین
ریز و ریزتر
دور و دورتر میشوند
و حس شان
و روحشان
از تو غریبه و غریبه تر
توبا خودت
از همه بیگانه تری...