مترسک...

مترسک آهی کشید و به دوردست ها خیره شد
حتی دیگر کلاغ های هر شبی هم سراغی از او نمیگرفتند
دخترکی را دیروز همراه پیرمرد صاحب مزرعه دیده بود،بعد از روزهای متمادی که تا کیلومترها اطرافش حتی پرنده ای هم پر نمیزد
دخترک کنارش مکثی کرده بود،به آستین هایش که در باد تکان میخورد مدتی خیره مانده بود و پرسیده بود:
پدربزرگ مترسک ها دست ندارند؟
پیرمرد نگاهی کرد و لبخند زد : چرا دخترم،دستهایی از چوب دارند تا کلاغ ها رویشان اندکی استراحت کنند و خندیده بود و سری تکان داده بود
دخترک اخمهایش را در هم کرد و گفت:مگر نباید کلاغ ها را از مزرعه فراری بدهند؟
پیرمرد خندید و گفت:چرا عزیزم ولی دیگر کمتر کلاغی از مترسک ها می ترسد
شب بود و مترسک به ماه خیره مانده بود و می اندیشید
به مترسکی که بود و نبودش فرقی نمیکرد
نه برای کلاغ ها
نه برای پیرمرد
و نه دیگر حتی برای چشمان مهربان آن دخترک
.
.
.
.
و لبخندی تلخ برای همیشه در چهره ی همه ی مترسک ها خشکید

-------
انگار تاریخ گم شده است


---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد