پائیز...

از کجا معلوم

وسط یکی از همین پائیزها

تو نیائی

و چهار فصل سال بهار نباشد ؟!

تقویم ها سر ِ کاری اند

چشم هایت...

چشم هایت

این شکوفه های گیلاس

سبک تر از نم نم باران

خیال مرا

به افکار عاشقانه می برد

و روح زمستان زده ام را

به چلّۀ تابستان می نشاند

در شعف های گرمُ طولانی

چشم هایم...

چشم هایم

دو قناری غمگین اند

در دو قفس زندانی

دست هایم

پروانه های ترسانی

که راهشان را

باد دزدید ست

گونه هایم

تالاب گل های گریه اند

آه !  دلم میل تراوش دارد

بی تو این باغ

پر از پائیز ست !

شرط...

با دلم شرط بسته ام

یا تو را خواهم برد

یا دیگر از هیچ بارانی

برنخواهم گشت !

باران عشق...

پنجرۀ خیال من

رو به تو باز ست

این جا

همیشه عشق می بارد

تا چشم کار می کند

تکرار تو در باران ست

و صدای شرشر گل ها

که تو را در کوچه می ریزند

می دود دلم تا باران

و من پر می شوم

از اشتیاق لمس قطره ها

این جا

همیشه عشق می بارد

عشق !

نبودت...

بعد از گل سرخ

چه کسی در دل من

جای تو را می گیرد ؟!

جز چشم تو در خیال شب

هیچ شمعی

جرأت آفتاب نمی کند !

میان ما...

میان با هم بودنمان

باغی از یاس های بارانی ست

که هق هق عطرهاشان

تا عمیق ترین جای دلتنگی

به گوش عشق می رسد!

خیال انگیز...

چنانت از خیال گل

به عطر واژه می برم

که روح باران هم 

با خبر نمی شود

من تو ندارم !

رخ...

نگاهت که می کنم

هزاران خورشید

از هزاران مشرق

در من آفتاب می کند 

و غروب

دورافتاده ترین اتّفاقی ست

که در اقیانوس چشم تو

غرق می شود

بود و نبود...

روزی

در قصّۀ عشقی ناتمام

تمام می شوم

همیشه میانِ

یکی بودِ منُ

 یکی نبودِ تو

ویران شده ام !

دوستت دارم...

برای خواستن ات

همیشه چقدر کوتاه ست

تو را با عشقی بی زوال

در هنگامه ای بی زمان

با دلی دوست می دارم

که چون پاره ای از بهشت

تو تنها فرشته اش هستی

مرا گوشۀ چشمانت

به خاطر بسپار

که از آسمان هم

دوست تر دارم !

بادبادک من...

عشق که می وزد

دلم بادبادکی می شود

در هوای تو بالا می رود 

کاش دلت درختی می شد

بادبادکم میانش گیر می کرد !

آبنبات چوبی من...

تو را که می بینم

دلم ذوق می کند

مثل کودکی

که سکّه ای می یابد

و دنیایش  

پر از آبنبات چوبی می شود

بودن...

بودن یا نبودن

مسئله این نیست

پرسش چشم های توست

که میان بودُ  نبودِ من چه می کند ؟!

سیب...

می خواهم
سیبی بخورم 
شاید،
از قهرش نصیبی برم

جغرافیای تو...

محکوم جغرافیای تو می شوم

بدانگونه که می بینمت

نگاه باستانی ات، انگار رنگ روایتی دارد

زیبا می شوی

وقتی، از مهتابی باران سقوط می کنی

در شتاب تو می میریم !

تاریخ تو و جغرافیای من...

تاریخ، رنگ دیگری دارد

شبیه استخوان های سرزمین کودکی هایت

دلم را به تو می سپارم

از عشق، تا کوچه های سبز آزادی

دستت را به من بده

رسوای تو می شوم!

حساب...

بازوانت را در من ضرب کن
بگذار
نهایت با تو بودن را
حساب کنم

چهارشنبگانه...

چهارشنبه ای دیگر و

رد سایه، روشنی کنار تو می ایستد

می بینمت

سرشار از همین روزگاری

فردایی، بر شانه های دیدنت

از تو...

از کوچ تو بر می گردم

پروانه های عاشق، می دوند و

گندمزاری خاموش، ایستاده میان خواب هایت

حاضر...

حاضرم امشب 
بیا غیبت کنیم
از کلاس بهتری صحبت کنیم !

آخرین های اردیبهشت...

نگاه اردیبهشت، به باد می رود و

تو همچنان، در صف رویاهایت، ورق می خوری 

" دوستت دارم "

سطر کوچک واژه هایت 

خانه، کوچه، خیابان 

هنوز، به رسم تو می نوشند 

با دل بی قرارت چه می کنند؟