نازنینم ای...

نازنین ای سمن
ای گل هر چمن
شمع هر انجمن
ای بت عاشقان
مه شیرین زبان
دلبر نامهربان
نظری بر این عاشق زارت فکن
بیش از این آتش بر دل زارم نزن
از غم هجر یار
شده‌ام بی‌قرار
مردم از انتظار
ای نسیم سحر
تو چه داری خبر
از من بی بال و پر
پیش چشمانت ای صنم گلعزار
من بی‌مایه جلوه کنم همچو خار
کشته مرا روی تو وان خم ابروی تو
من اسیرم در آن حلقه گیسوی تو
تا به مژگان سیاه تو نظر کردم
بهر صد تیر غمت سینه سپر کردم
نازنینا تو چون روح و روان منی
سر به پایت نهم گر مژه بر هم زنی
بهر تو جان بیفشانم
ای جان جانانم

دلم...


شد زغمت خانه ی سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
از طلبِ گوهرِ گویای عشق
موج زند ، موج ، چو دریا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم ، وای دلم ، وای دلم
در طلبِ زهره رخ ماهرو
می نگرد جانب بالا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم ، وای دلم ، وای دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از دلِ تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم ، وای دلم ، وای دلم


این هم شعری از مولانا

هوای گریه...

نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من

شعری از خانوم سیمین بهبهانی

نجوا... ارزش خوندن رو داره



بخوان ما را


منم پروردگارت


خالقت از ذره ای نا چیز


صدایم کن مرا


آموزگار قادر خود را


قلم را، علم را من هدیه ات کردم


بخوان ما را


منم معشوق زیبایت


منم نزدیک ترین از تو به تو


اینک صدایم کن


رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ


منم پروردگار پاک بی همتا


منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم


تو بگشا گوش دل


پروردگارت با تو می گوید


تو را در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد


بساط روزی خود را به من بسپار


رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را


تو راه بندگی طی کن


عزیزا،من خدایی خوب می دانم


تو دعوت کن مرا بر خود


به اشکی،یا خدایی ،مهمانم کن


که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم


طلب کن خالق خود را


بجو ما را


تو خواهی یافت


که عاشق می شوی بر ما


و عشاق میشوم بر تو


که وصل عاشق و معشوق هم


آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد


قسم بر عاشقان پاک با ایمان


تو را در بهترین اوقات آوردم


قسم بر عصر روشن


تکیه کن بر من


قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور


قسم بر اختران روشن ، اما دور


رهایت نخواهم کرد


بخوان ما را


که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟


تو بگشا لب


تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟


رها کن غیر ما را


آشتی کن با خدای خود


تو غیر از ما چه می جویی؟


تو با هرکس به جز با ما ، چه می گویی؟


و تو بی من چی داری؟ هیچ !


بگو با من چه کم داری عزیزم ، هیچ !!


مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟


هزاران توبه ات را اگر چه بشکستی


ببینم ، من تو را از درگهم راندم؟


اگر در روزگار سختت خواندی مرا


اما به روز شادیت ، یک لحظه هم یادم نکردی


به رویت بنده ی من، هیچ آوردم؟


که می ترسادندت از من؟


رها کن آن خدای دور


آن نامهربان معبود


آن مخلوق خود را


این منم پروردگار مهربانت ، خالقت


اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی


به پیش آور دو دست خالی را


با زبان بسته ات کاری ندارم


لیک غوغای دل شکسته ات را من شنیدم


غریب این زمین خاکیم


آیا عزیزم ، حاجتی داری؟


تو ای از ما


کنون برگشتی ، اما


کلام آشتی را تو نمی دانی؟


ببینم چشم های خیست آیا ، گفته ای دارند؟


بخوان ما را


برگردان قبله ات را سوی ما


اینک وضویی کن


خجالت می کشی از من


بگو ، جز من کس دیگر نمی فهمد


به نجوایی صدایم کن


بدان آغوش من باز است


برای درک آغوشم


شروع کن ، یک قدم با تو


تمام گام های مانده اش ، با من

حقیقت و خدا...

انسانها چون  پرندگان مهاجر، مسافرند و در سفر، هدف این سفر، پیوستن به او، وصول به هستی لایتناهی و رسیدن به سرچشمه خوبی و زندگی است. برای پیمودن این مسیر و عبور از جهان های پیش رو، می بایست مانند یک مسافر واقعی عمل کنیم. ( هویت مسافر) خود را دریابید که این اولین گام سفر است و سپس در آن استقرار یابید. آماده سفر باشید، اجتناب ناپذیر است چون هم اکنون نیز در سفرید.

برای پیمودن این مسیر بیندیشید که: از کجا آمده اید و به کجا می روید؟ برای چه آمده اید و برای چه می روید؟ آیا اکنون نیز در حال رفتنید؟ چگونه مانند یک مسافر زندگی می کنید؟ اکنون در چه وضعی هستید؟ آیا سفر را پذیرفته اید، سفری که در آن هستید، یا با اعمال و شیوه زندگی خود، آن را انکار کرده اید؟

برای این سفر طولانی به چه چیزهایی نیاز دارید و چه چیزهایی غیر لازم است؟

راهنمای سفرتان کیست؟ علائم و روشنایی راهتان چیست؟

 کدام نشانه ها در زندگیتان برخلاف واقعیت سفر است؟

                           

                                                         از کتاب رویای راستین

۷ واژه...

هستی، عشق، ایثار، وارستگی، شناخت، کنترل و تسلیم. من اهمیتی به فرقه، طرزفکر و طبقه؛ یا به انجام آداب و تشریفات مذهبی نمی دهم بلکه به درک این هفت واقعیت اهمیت می دهم: 1- تنها هستی واقعی از آن یگانه یزدان است: کسی که خود هستی the Self هر موجود محدود است. 2- تنها عشق واقعی، عشق به این بی نهایت (خداوند) است که اشتیاق شدیدی را برای دیدن، شناختن و یکی شدن با حقیقت (خداوند) برمی انگیزد. 3- تنها ایثارواقعی آن است که در آن، در تعقیب این عشق، همه چیز (بدن، ذهن، مقام، رفاه، و حتی خودزندگی) فدا گردد. 4- تنها وارستگی واقعی آن است که حتی در میانه ی وظایف دنیایی، تمامی افکار و خواسته های خودخواهانه ترک گفته شوند. 5- تنها شناخت واقعی دانستن این است که خداوند ساکن درونی مردمان خوب و مردمان به اصطلاح بد است، در قدیسان و در به اصطلاح گناهکاران {هست}. لازمه ی این شناخت این است که در هرشرایطی که لازم شود، باید به همه، بطور مساوی یاری کنی: بدون انتظار پاداش؛ وقتی مجبوری در منازعه ای شرکت کنی، بدون ذره ای از دشمنی یا نفرت عمل کنی؛ سعی کنی با داشتن احساس های برادرانه و خواهرانه به هریک، دیگران را خوشحال کنی، و در پندار و گفتار و کردار به هیچکس آسیبی نرسانی ،حتی آنان که به تو آسیب زده اند. 6- تنها کنترل واقعی منضبط ساختن حواس است تا از زیاده روی درخواسته های پست دست برداری،{چیزی} که به تنهایی پاکی شخصیت را تضمین می کند. 7- تنها تسلیم واقعی آن است که حالت فرد درشرایط سخت مختل نشود وفرد، درمیان هرگونه سختی، با آرامش کامل تسلیم اراده ی خداوند باشد.

سکوت من و او....

و سکونی که
پاییز گناهانمان را
به یادمان می آورد
با صدای
خروس بی محلی
می شکند
و دعا می کنیم
تمام آبی ها را
که در گرداب هیچ
به دور از آتش
چشمهایشان را
ببندند
که خاکسر
مرده ترین رنگ
بعد از اتمام زیبایی
سرخی زندگی آتش است
و سکون بر ما
زجه می زند

و باز هم...

شب و ساعت دیواری و ماه به تو اندیشه کنان می گویند

باید عاشق شد و ماند

!...باید این پنجره را بست و نشست

پشت دیوار کسی می گذرد و می خواند

باید عاشق شد و رفت،

!...بادها در گذرن

ولی...

دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

نوشتی تو بیا با هم خداحافظ

نوشتی تو بیا با هم خداحافظ

برایم این معما حل نخواهد شد

خداحافظ برایت حرف زیبایی است

نمی خواهی بدانی در دل این خسته ی عشقت چه غوغایی است

و یا من زیر آوار غم رفتن چه خواهم شد

برو زیبا بروتنها میان نامه هایت می نوشتی زندگی زیباست

و من هم زندگی را در تو می دیدم

برو استاد خوبی ها به من درس وفا دادی خیالی نیست

درد بی تو بودن را تحمل بهترین راه است

و من هم خوب فهمیدم وفا یعنی خداحافظ

 

دل من...

 

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فردا رو ورکشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردارو تا زد و رفت
حیوونی تازه ادم شده بود
به سرش هوای حوا زده بود
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت...

پرسش بی دلیل...

پرسیدم : بارالها ، چه عملی از بندگانت تو رابه تعجب وا میدارد ؟
پاسخ آمد :
اینکه تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس از آن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید....
اینکه سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارائی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمائید.....
اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید ، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را .. !!
اینکه شما طوری زندگی می کنید که گوئی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر میگیرد که گوئی هرگز زنده نبوده اید....
پرسیدم : چه بیاموزیم ؟
پاسخ آمد :
بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ، ولی التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز دارد...
بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتن خود بکنید ، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه ای از کردار و اخلاق خود شماست !!
بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید از آنجا که هر یک از شما به تنهائی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار میگیرید...
بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعفها و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند...
بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد ، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست...
بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمائید...
بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن ، هیچگاه یکسان نخواهد بود...
بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد...

رها...

به روزهایی می اندیشم

که فرا خواهند رسید

خندان خواهم شد

و همه ی خاطره های تاریک را

در زمین جا خواهم گذاشت

سبک و رها

اطلسی های صورتی را لمس می کنم

و عطر گلهای سرخ را می نوشم

و به سلام شاپرک ها سلام خواهم گفت:

این منم زندانی آزاد شده

بله رها...

آرزوی...

خلوتش رادوست داشت.    برایش نگه داشتند.
برکت حضور نو را تمنا کرد , به او دادند.
گل یاسی را چید,  برایش کف زدند.
ماه را خواست, شکارش کردند.
آب بینی اش را با آستین پاک کرد, اسپند دود کردند.
در بهمن بهار را طلبید , فروردین را فرا خواندند.
شبی را صدا زد,سالی را به او هدیه دادند.
فریادی زد,نتی را همراهش کردند
مژه ایی را آرزو کرد,چشمی را تقدیمش کردند.
تو را!           اما          تو را از او دریغ کردند.
و او حالا آشفته تر از برگهای زردی که درپاییز جای خود را نمیشناسند, غنوده است, خلوتی او را در بر
گرفته ,نوری چشمش را نوازش می دهد.
گل یاسی در دستش خشک شده , وماه در بالای سرش می رقصد.
آستین او بوی دود اسپند می دهد.
برفی درکنارش نشسته و ماهی قرمزی روی آن بازی می کند.
شب , سبزگی دستانش را دو چندان کرده , مژه ایی بر روی لبانش جا خوش کرده و چشمی به او چشمک
میزند
فریاد را , اما , فریادش را ترک گفته است
و او حالا آشفته تر از دنباله لباس عروسی تو آرمیده است .

 

آرزو بر جوانان عیب نیست .

یادت...

                  همه چیز از یاد آدم میره مگر یادش ...

                              که همیشه... یادشه!!

                                   یادمه قبل از سوال.. کبوتر با پای من راه می رفت

                                       جیرجیرک با گلوی من میخوند

                               سنگ با نگاه من برف رو تماشا می کرد

                     مست میکردم با زنبور      از عطر گل بابونه...

انتظار...

برای شادی تو      

    دیرگاهی است تا نیمه شب می گریم

               سکوت     

                       تنها کسی است که مرا به حرف گفتن با خود وادار می کند....

باران...

باران خیس شرم بود

                وقتی که کودکی با کفش پاره

                      و چتری که نداشت

                   کنار ترازو     

                                     به یاد

                             سرفه های خشک مادرش خیس میشد

آرزوی چشمانت را...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

 آنقدر محو که یکدم مژه برهم نزنی

 مژه برهم نزدم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو   بقدرمژه برهم زدنی

همه دنیا رو می خوام واسه اون .

اگه اون بیاد........