آب می رود، تو می روی
برف زمین را می بوسد و در دل و جانش رسوخ میکند، تو محو می شوی
آفتاب که غروب میکند تو طلوع نمیکنی
و ماه که لب های آماده برای بوسیدنش بسیار است
پس کی نوبت من می شود بانو؟
سنگین شده ام بانو
بغض همه ی توان مرا گرفته
چشم ها اجازه ی باریدن ندارند
محکومند به فنا
نمیدانم چه کنم؟
دیوارها دیگر محرم نیستند
خسته ام
همین
نیلوفر
زیبایی را به گیتی نشان بده
شاید این دنیای سرشار از بی رحمی ها
روی خوشش را روزی نشانمان دهد ...
( ریشه در مرداب دارد اما لبخند زیبایش را نشان آفتاب می دهد )
تنهایی را عروس لحظه های خود کرده ام
تا بدانی
دست نیاز رو به سوی هیچ پرنده ای دراز نخواهم کرد
و عشق را از بال های هیچ سیمرغی نخواهم ربود
تنها بمانم
بـــِـه
که بوسه گدایی کنم
همین
قدم به قدم به پاییز نزدیک می شویم
لحظه به لحظه هوا سردتر می شود
کافه ها انتظارمان را می کشند
من باشم و تو
قلم باشد و تکه کاغذی
قهوه باشد و فنجانی که بوی تو را می دهد
و دستمالی کاغذی که همیشه بعد رفتنت
لبهایت را از گوشه ی فنجان بدزدد
جـــای لـبهایت
بر، نـیمه ی خــالی لیوان
نقش بسته!
سالهاست...
در عطش لـبهایت!
به نیمه خالی لیوان،
چــشم دوخــته ام