یادت...

مَــن و

تــَـنهایی ...

تـَـرسِــمان !!!

فراموشی یادَت،

از خاطرمان است


سلام...

 به خدا فرق ِ زیادیست

 میان ِ همین سلام های ساده ی معمول

   میلرزند بعضی صدا ها

 زیر ِ بار عشقی بزرگ

   وقتی میگویند " سلام "

مرا ببر...

مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر
سپس رها کن و برگرد . . . من نمی آیم. . .

صبح من...

صــبح شد
با صدای تیک تاک ساعت و
تصــویرِ خاطراتت 
و چشمانی، خیره به دیوار...
زندگی را شروع کردم

اطلاعیه...

سلام 
مثل اینکه این قالب ایراداتی داره اعم از اینکه روی آرشیو ماه های سال کلیک میکنید اسفند امسال را می دهد. 
برای پیمایش در صفحات بلاگ از شمارگان پائین بلاگ استفاده کنید.
سپاس از همراهی 

بوسه..

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد

 بوسیدنت موکول شده

به تمامی روزهای نیامده...!

بگو خدا تنهاست...

گفته اند بگویید قل هوالله احد


حال آنکه تنهاتر از خود نیافته ام


پس خواهم گفت : قل هوالانسان احد

بوسه..

اگر می دانستم که بوسه


لبهایت را به فریاد نامم وا میدارد


همه ی این آسمان را به بوسه می آراستم

امشب...

امشب



نوک انگشتانم را اشک چشمانم کوک میکنند

غربت...

دوستت دارم

          واژه سخیفی ست در مقابل بغضی که سالها بر گلو مانده            
شانه هایت کجایند ؟

عاشقانه ای...

همچو خیام
       مست ِ طنین ِ صدایت
            غزل ها سروده ام

غربت...

تو هستی
باران هست
و اجرای زنده ی قاصدک و نسیم
پس چرا اینهمه من دل تنگم ؟


"غربت"

اشک هایم...

خشک شد

               دریاچه ای که

                              راه دریا را گم کرده بود

خوشبختی...

از مشرق طلوع کرد
به دست بوسی ِ ماه نرفت
دستانش را بستند
دهانش را نیز
اینک ، جایی میان علفزار شاهنامه میخواند
ستاره ای به نام خوشبختی

همین

آرزو...

می خواهم بنویسم از آرزوهایم اما

باد همین نزدیکی ست

...

حجم ِ سنگین نگاهی خسته

جاده ای بی انتها

و چمدانی سرشار از بغض ِ فروخفته

حاصل ِ همبستری دل هاست

آن هنگام که بوسه ها پایدار نباشند

خاطراتت...

دوباره

زمین خیس ِ خاطرات ِ تو شد،

چشمان من هم 

باران را 

دوست دارد..

ببار باران...

باران ببار
میدانم نوزاد نامشروع زمستانی
می دانم نفسش نرسیده هنوز، برف ها دانه دانه رخسار می بازند
می دانم هنوز نیامده ، چلچله ها بارشان را بسته اند
همه ی اینها را می دانم اما
ببار
برای یک آسمان ناز و نیاز
برای یک بغل شعر و ترانه
برای یک چشم ِ امیدوار
برای من ببــــــــار

کاش...

دلم تنها یک بغل می خواهد

بی چشمداشت

که همچون باران ِ امروز

نرم نرم

اما یک ریز ببارم

کاش بیاید آن روز

دل من...

دل من اما


از چشمان تو پر خروش تر است


وای از آن روزی که طغیان کند...

چرکنوشت...

سعی میکنم بنویسم اما مگر این دل تنگی کوفتی میگذارد ؟ مگر میشود واژه ها را دید ؟ مگر میشود به چشم ها بگویم نبارید ؟ ورق میزدم صفحه ی دل تنگی دوستی را . نوشته بود تنهایم مگذاری یه وقت ، از دل تنگی َ ت می میرم . همه ی بغض هایم فرو ریخت . آوار شد بر سرم . با توام
تنها مانده ام میان ِ  این قوم . مگر نمیدانستی اینها بازماندگان همان قوم اعجوج و معجوج َ ند . مگر نمیدانستی دلم تا چه اندازه آسیب پذیر است . مگر نمیدانستی مقاوم سازی َ ش نکرده بودم برای لحظه ی بحران ؟ پس چرا ؟ ...
این چراها دارد مرا از صحنه ی روزگار محو می کند . پاسخی نمی یابم برای این همه معما . کاش کسی هم بود تا معمای دلم را پرده بگشاید . کاش کسی هم بود راز این ناردانه های زیبا را بداند که چگونه دستخوش ِ آسمان ِ ابری ِ چشمانم می شوند . کاش تنم خاک را می بوسید و رها می شدم از اینهمه دردی که بر جانم بوسه می زند .
می گویند میت که چشم انتظار باشد دیر تن به حجله ی خاک می  دهد . دیر عروس هزارداستان این داماد ِ خاکستری می شود .
مرده ی متحرکم و چشم انتظار . پاییز از راه رسید . دارد درب خانه ی پرندگان را تک به تک می کوبد . دیری نمی گذرد نوبت خانه تکانی ِ چشم های عاشقان می رسد .
حواست هست ؟
چشم هایم بی تاب َ ند لعنتی .

طعم لبان تو...

نامت جاودان خواهد ماند برای دلم که سر بر بالینت تا صبح به دعا مشغول بود
طعم آن آغوش بی چشمداشت
چشم ِ به باران نشسته ات
آن بالش پر ستاره
آن تلنگر های عاشقانه
آن بوسه های پنهانی بر پیشانی که آهسته آهسته بر لبهایت نشستند
آن آفتابی که در طالع ِ مان هیچگاه غروب نکرد
آن لبخند
طنین آن صدای ملکوتی
هیچگاه از خاطرم محو نمی شود

بانو...

میان همهمه ی مردمی که آمده اند تو را مشایعت کنند تا آسمان

من مانده ام و دلی که در حسرت ِ بوسه هایت عزلت نشین است

شرمسارم بانو

شرمسار آن لحظه که نفس هایت را همراه نبودم

ماه آسمان من

برای یافتنت هر کوی و برزنی را گذر کردم 

یافتنت چه سخت بود

و سخت تر 

دیدن ِ جسم خسته ات که دوری َ م را تاب نیاورده ،  دل به آسمان داد

*حال بگو با این چشم ها که بی تاب از دست دادنت ، شب و روز می بارند چه کنم ؟*

مرگ...

پرنده
مرا هم سوار بر بالهایت میکنی ؟
زمین که کالبدم را نبوسید
شاید با همین وضع ِ آشفته
آسمان پذیرایم باشد...

واژه های فراموشی

رقص واژه ها را از یاد برده ام 
گذشت آن روزها که لب هایم را می سوزاندند از حرارتشان
گذشت آن روزها که دلم فریاد میزد
اینک واژه ها به بازیگوشی ِ کودک درونشان مشغولند
به کودکان اعتباری نیست
واژه ها را زود از یاد می برند