مشکل...

سرم می شود که تو نیستی 
.
..
...
دلم نمی شود!!!

---
مشکلانه های احسان
بتاریخ نوزدهم اسفندماه نود و یک

خوشبختی...

خوشبختی می تونه مجموعه ای از بدبختی هایی باشه که بر سرم نیومده

انتظار...

و انتظار
انتظار
انتظار
چیزی از بار این همه دلتنگی کم نمی کند
---
امروزانه ها

نیاز...


زخمی دارم از جنس تو

به نام انتظار
برای التیام این زخم
باندی به وسعت آغوشت
نیاز دارم

بمان...

بر پیشگاه قدم های تو
از غزل باختگانم
اما
به غزل دل باخته ام
...
بیا
تا انتهای همیشه ی فاصله ها
حریر سپید شعرم
رودخانه ی صورتی جاری از لبخندم
وساز صدای پریشانم
در انتظارند
مرا در بن بست احساساتت
به اندازه ی فاصله از سرزمین دور تا پایتخت عشق پنهان کن
می سوزاندم
حریق آبی عشق تو
تندیس تنهایی مرا
آبی تر بسوزان!
تا انتهای حیرت کوچه
تنها کنارم بمان

جاذبه...

من "جاذبه"ی نگاهت را کشف کرده بودم
وتو دانسته بودی
که دنیای من "گرد"است!
گالیله ی جذاب من
همچنان مرا دور بزن!
جای ترس نیست
نه میزی هست،نه محاکمه ای
مشکل منم
که نیوتن وار
به سمت تو می آیم.

نفس...

مردن فقط اولش سخت است
اولین نفسی که بالا نمی آید

میدانی؟
چهارمین نفسی که بالا نمی آید
خیلی راحت بالا نمی آید...

قهرانه ها

دست از سرم بردار
من با همه قهرم
با این چراغ و آن قلم دان سفالی
با این اتاق زشت
با میز و قالی

عکس...

دست از سرم بردار
ای عکس بدجنسی که می خندی به کارم!
من خوب کردم
لج کرده ام با اهل خانه
...

پرنده...

پرنده ای که بال و پرش زخمی بود
در آفتاب ایستاد
و خدا را شکر کرد
...
نه به خاطر پرنده بودن
یا گرمای آفتاب
که روی پرش خوابیده
...
به خاطر پاهای کوچکش
که هنوز سالم اند
پاهایی برای رفتن به سمت آفتاب!

...

مدام
دلتنگی به دوش میکشد
پروانه ای که
حلزون زیست!

سفید...

خواب ها سفید
بالشت ها سفید
دیوارها سفید
رختخواب ها سفید
.
.
.
.
روزهای وایتکس خورده ی عید :)

دوست...

با گلوله برفی ام
تمام کوچه ها را گشتم
به دنبال یه دوست
برف بند آمد
گلوله ای نماند
کوچه ها تمام شد
دوستی نبود...

کلاغ عاشق...


بیچاره کلاغ ِ آخر قصه
فکر می کنم
اونم عاشق  بود
که هیچ وقت نرسید!

نگاه...

شکوه بی قرار نگاهت
شکوه گر کدام غنود بی تو در من بود؟

تو...

"تو"

 از حضور
 ذهن ابرها لطیف تری
و دستانت پلی ست
میان من و هیچ.....

بیا و ...

شکوفه های سپید و

صورتی 

دیدارت می کنند 

خاطره ای بر پا کن !


خوشی...


مثل خودکشی دسته جمعی نهنگ ها

خوشی ها هم با هم می میرند....

دلبر من...

عاشقان را به لطف لبخندی 

می توان شناخت 

مویی آشفته کن 

میان خاطرم ایستاده ای !

سکوت...

نوشتن خوب است ... ،

حرف می زنی بی آن که یک کلمه حرف بزنی ... ،

در سکوت حرف می زنی ... ،

حرف ِ سکوت می زنی ...


آمدنی...

شمشیر بر می کشی و

به کوچه می آیی 

خونم مباح تو باد

شتاب کن !

امشبانه...

انحنای تن تو

بارانی که میبارد

رد یک عاشقانه ی خیس

در میان یک عادت شیرین

و زمینی که بوی تنت را 

... یک جرعه سر میکشد 

مست میشود وبیمار...


عشق...

بوی عشق 

حکایت باران 

به دوست داشتن ات می آیم و

این هزاره ی تسلیم است!

اعتراف...

گزاره ای برابرت !
زانو به زانویت 
دل دشواری داری 
می گوید عاشقم باش

واگویه چیست؟

واگویه چیست؟

واگویه همان سخنانی است که از دل انسان برمی آید و بی مخاطب بر زمین می نشیند. 

به عبارتی دیگر از زبان دهخدا:

1/ علنی کردن مطلبی که مدتها ناگفته مانده

2/ درد دل 

3/ بیان مکنونات درونی 

سخنان دلم را اینجا مینویسم. برای کسب اطلاعات بیشتر میتوانید با ایمیل زیر در ارتباط باشید:

Fasle.zemestan@gmail.com