می پرسند
چرا به خودم ما می گویم؟!
من هم
سرم را روی شانه ام کج می کنم
دستم را روی قلبم می گذارم
آن وقت
از لبخندشان پیدا ست
تو را در دلم می بینند!
هر روز منی را در واژه هایم می خوانی کــــــــه تو را از عشق دوست تر دارد و در پایان شعرم در تو جــــا می ماند. من در لحظه هائی تنها می مانم که اگر بخواهم بنویسم زیادی واقعی می شوند. مرا خالی می کنند، آن سان کــــــــه گوئی دیگر دلی در من نیست، جائی کـــــــــه زمانی یکی برایت می تپید ! و نمی دانم پس چـــــــــــــــــرا جائی خالی هم چنین احساس درد دارد ؟!
می گویند
قلب ها غیر ارادی می تپند
و پلک ها
بی آنکه بخواهند می زنند
و چه می دانند
خیال ات چه سان
نظم دلم را به هم می ریزد
و زیبائی ات
چگونه چشمانم را
به تو خیره می کند
آشوبی ست حضور عطر تو
در نفس خیال من !
ماه پا به سنّ ست
گل ها قدیمی اند
و آفتاب چه کم
چیزی با تو برابر نمی شود
جز تصویر تازه ات در خیال من
که از نفس ات
دلم بخار می گیرد !