یادگاریهای هوشنگ ابتهاج...


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

"هوشنگ ابتهاج"

ناگفتنی...

چه چراغ است در آن پایان

هر چه از دور نمایان است

شاید آن نقطه ی بیابانی

چشم گرگ های بیابانست

برسان باده که...


برسان باده که غم روی نمود ای ساقی 
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی 

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
 
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او 
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
 
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو 
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
 
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو 
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
 
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد 
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
 
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان 
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
 
حق به دست دل من بود که در معبد عشق 
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند 
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
 
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم 
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی 

 

 

(استاد هوشنگ ابتهاج)

دمی با حافظ...


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

زمستان است و ما در خواب...


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
 که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...  
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
 تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
 حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .



برای شنیدن همین شعر کمی تامل کنید .موزیک وبلاگ را قطع و سپس کلید پخش را در این قسمت بفشارید



غزلی از سعدی ...


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

 



از تو میخوام که این شعر رو بخونی کامل . خواهشا وقت بذار و بخون 


امشب هم با سعدی بودیم...


روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟

هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟

دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک

سر چو بی‌مغز بود نغری دستار چه سود؟

چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟

قوت حافظه گر راست نیاید در فکر

عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟

عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی

چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟

 


عاقبت ...


یکی را دیدم اندر جایگاهی

که می‌کاوید قبر پادشاهی

به دست از بارگاهش خاک می‌رفت

سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت

ندانم پادشه یا پاسبانی

همی بینم که مشتی استخوانی



سعدی علیه الرحمه

 


امروز هم گذشت...

سلام نمیدونم از چی بگم .

امروز از صبح ساعت 8 دانشگاه بودم توی دفتر انجمن علمی با دوستم مشغول کار و پژوهش بودیم .اینقدر درگیر کار بودم که یهو دیدم ساعت 12.30 شده و منم گرسنه .

هیچی دیگه از بس غذای بیرون  رو خوردیم دیگه حالمون به هم می خورد ، خلاصه زنگ زدم به مامی جون پرسیدم غذا چیه ؟ وااااااای 

غذای مورد علاقه من . خلاصه خیلی سریع خودم رو رسوندم خونه غذا رو با خودم بردم توی دفتر بیچاره دوستم داشت تلف می شد .  سر خیابون یکی از هم دانشگاهیام رو دیدم ، سوارمون کرد تا هر چه زود تر یکی رو از مرگ نجات بدم .تا رسیدم دانشگاه انگار دنیا رو به این دوست گرام دادن.

غذا رو تناول فرمودیم و به کار ادامه دادیم تا ساعت 5  عصر که با استادم جلسه داشتم . خلاصه چشمتون روز بد نبینه از اون استادای سخت گیره  اما من باهاش راحتم .چون چیزی که میگه رو میفهمه . پس از کلی حرف و بحث و ارائه گزارش خلاصه قبول کرد البته به عنوان اولین گزارش کاریم . 

منم خوشحال با دوستم روانه آرایشگاه شدیم . موها رو با ماشین چرره کرد و ما رو به شکل تیفوسی ها درآورد .

بعد هم اومدم خونه و دوش گرفتم و شام رو میل نمودم و به پای کام رسیدم و الانم در محضر اینترنت هستم .

این هم روزی از روزای زندگی من

اعصابم خرابه

مرورگرم ریخته به هم . الانم شنیدم که همسایمون فوت کرده . سروصدایی میاد  که داره روحم رو خط خطی میکنه .

خدا بیامرزتش . یه روزی هم ما میریم دیر یا زود . خدا آخر و عاقبت هممون رو به خیر کنه

شبانه های بارونی...



امروز از صبح توی خونه بودم . اینجا واسه سومین روز هم بارانی بود البته الان که ساعت ۱۱.۳۰ شبه بازم این بارون بند نیومده. هوا خیلی لطیف بود ولی من جرات اینکه برم بیرون و نداشتم .از صبح پای تلویزیون بودم یا اینکه با کتاب و ترجمه مطالب تحقیقاتی خودم ور می رفتم.عملا از صبح تا الان ۳  صفحه بیشتر نتونستم ترجمه کنم . آخه متن تخصصی بود و ما هم که تا زور بالای  سرمون نباشه آسه آسه کار می کنیم. بعد از ظهر زنگ زدم به یکی از بچه ها که عید با هم  مسافرت بودیم .حالشو پرسیدم ولی انگار این داستان ادامه داره که تا بارون میاد صدای ما اکویی میشه و شبیه این میشه که داری توی لوله صحبت میکنی. الانم بعد از ۲۰ بار کانکت شدن بالاخره وصل شد . کلافه شدم بسکه ریدیال زدم  اشکم در اومد. و حالا که وصل شد یادم رفت کارم چی بود  و واسه چی بهونه می گرفتم .وااااااای هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.بی خیال . فعلا همین پست رو میذارم  . شاید یکی پیدا شد و خوند و نظر گذاشت . خدا رو چه دیدی ........البته این متن واسه دیشب بود ولی چون ارسال نشد الان پستش کردم