زن...

هشت

قلب یک زن ست

وقتی که دوست می دارد

و چون رزهای آتشین

در نبض عطرهای خیس می تپد 

و تو را و خانه را و خدا را

پر از ترانه های عاشقانه می کند

در سرنوشتی

که لبخندِ چشم های او ست

وقتی که در لطافت ورق می زند تو را

و هوا

نفس های او ست

که شکوفه های گیلاس را می گشاید

و هوای زمین را 

نرم تر از نسیم بال پروانه ها

جا به جا می کند

و عشق

گندم زار دست های او

که رودهای نوازش

در پای خوشه های آن جاری ست

و نان سفرۀ دلدادگی ست

و خدا

برای تفهیم عشق

زن را آفرید

و بهشت را فرش قرمز راهش کرد !

دوستت دارم

من تو را

زیر آسمانی دوست می دارم

که وقف چشم های تو ست

و ماهش

همنفس پنجرۀ خیال من

دستهایت را...

واژه ها

خاطرات انگشتانم را می نوشند

و در جاریِ شعرم

دسته گل به آب می دهند

بوی خوش دست هایت را!






چشم هایت 

کافه های شبانه ای ست 

پر از موسیقی بانجو 

و پایکوبی پروانه ها 

که عشق را  

در میانه می رقصند 

و با زیبائی بزرگ می شوند 

وقتی که چشم هایت 

این باغهای موزیکال 

با هر نتِ باران شکوفا می شوند 

و آدم  را وادار می کنند 

دلش بخواهد با هر برگ برقصد

وقتی تو پلک می زنی 

و هر فصل جایش را 

به فصل دیگر می دهد !  

چشمانت

در ارتفاع چشمانت

دلم سرگیجه می گیرد

من در تو می افتم

نگاهم کن

 

بی تو ...

و من بی تو

احساس واژه ای گم گشته را دارم

که جمله اش را از دست داده است

و فرهنگ هیچ بارانی

معنی ام را نمی داند !

 

دستهایت...

دست هایت

این برکه های نوازش

از خواب ماه سرچشمه می گیرند

و در نغمه های بی پایان

با لهجۀ تمشک های وحشی

و عطر دیرینۀ باران

به قلب من می ریزند

آنجا که شاخه های هستی ام

از چشم های تو می نوشند

و رنگین کمان دلم 

از خیال خدا

برایت سیب می چیند !

دستهایم...

در دست هایم نوازشی ست

که تنها خودش را به یاد می آورد

در شب هائی که عمر تنهائی را

بر دوش می کشند !

دهانت و شاعرانگیه من...

دهان کوچک ات

پر از شعر احساساتست

آنجا که لب های لرزانت

شاعرانگی روحت را

در حافظۀ دست های من می ریزند

و عاشقانه ای به نام تو

در من به دنیا می آید !

دستهایم...

دست هایم می گذرند

زیر آسمان چشمانت

لب هایم

ترسیده تر از آننند

که با زبان احساس

سخن بگویند

و مغرورتر از آن

که سیلاب های خواستن را

صرف کنند

این ترس های کوچک

در دهان من

و من به انتظار تو

در درون خود نشسته ام !

شعر من...

در آئینۀ شعر من

به ازدحام گل های سرخ

می نگری

که برای دیدنت

همدیگر را هُل می دهند

و پروانه ها

 که رو به روی عطرها

تو را صف کشیده اند !

همیشه...

همیشه

در بارۀ یک چیز می نویسم :

سکوتم

که پر از غوغای چشم تو ست

و هیاهوی دست هایت

که گل های سرخ را به توفان می کشند 

خواب از سر پروانه ها می پرد

باران دیوانه می شود

چنان که پنجره ها

انگشت ماه به دندان می گزند

و شمعدانی ها

به تامّلی نامعلوم ماتشان می برد

همیشه از سکوتی می نویسم

که چون مدادی شکسته

پر از گفتگو ست !

کاش می آمدی...

کاش می آمدی

که دیگر

حتّی حرف زدن هم

دارد بنای یادبودی می شود

در تنهائی ام !

اشک و لبخندم...

اشکُ لبخند شعرهایم

فرزندان یک مادرند:

چشم هایت

که نیست !

من ...

من از چشم هایت

این باغ نجواها

برای حوصلۀ شعرهایم

صدای بارانُ خندۀ گل می چینم

عشق...

عشق چیزی ست

شبیه خواست خداوندی

که تصمیم می گیرد

آیا کسی را به دنیا بیاورد

یا نه

چیزی که

هیچ وقت

هیچ کجا

به هیچ کس  ربطی ندارد

عشق حادثه ای ست

که معلوم نیست

کی

کجا

و برای چه کسی

اتّفاق می افتد

تا عشق سهم هر کس نباشد

و شاید هم 

حق با خدا باشد !

چشمهای تو...

چه قدرت تخیّلی می خواهد

وقتی خدا

چشم های زن را آفرید

و رؤیاها را

آوارۀ خواب ها کرد !

 

تقدیر ...

تقدیر چکاره است

وقتی

تو تکلیف نفس های منی ؟!

نوازش تو...

نوازش ات

شاخُ برگ انگشتانی ست

که با یقین ذاتی برگ ها

در من گشوده می شوند

تو در من...

در مساحت من

پراکنده چنانی

که باران

در خیال کویر

رویا...

صدای عطرت در من

تا هفت قبیله گل سرخ

آن سوی باران می رود

رؤیای بی پایان من

جز تو...

حرف هایم را ورق می زنم

از خطوط خاطره

چیزی جز حضور تو

به گوش نمی رسد

یادم آمد

یادم آمد که منم رفتنی ام...
یادم آمد که منم خسته ازاین بی کسی ام....
یادم آمد که اگر...
تو نباشی به کنار دل من
من پر از تنهایی 
من پر از غصه و غم
من پر از خستگی ام...

می شود اما...

می شود

باغچه را پروانه کاشت

و به اعتبار دست هایت

به دلتنگی یاس ها پایان داد

می شود

حوض را آز آسمان پر کرد

و به اعتماد لب هایت

به ماهی ها خنده را آموخت

می شود

در فرصت چشمانت

برای شب از چراغ گفت

و از سایۀ پلک هایت

برای خالیِ بیداری رؤیا چید 

می شود

در نفس های تو

بادبادک شد

و با دنباله ای از باران

برای خوشبختی شمعدانی  

دست تکان داد

می شود 

با عطر تو

سر هر خاطره گلخانه زد

می شود یک شهر را

از پنجره تا پنجره گل کاشت

می شود

با چشم های میشی ات

فنجان شب را قهوه کرد

می شود

تا صبحگاهان در کنارت

خواب را دیوانه کرد

می شود

با تو تا دیروز رفت

روزهای بی تو را

از روزگارم پاک کرد

می شود

در سایه ها

خورشید کاشت

می شود تا دورها

از گریه ها لبخند چید 

می شود

آرزو را با تو تا تصمیم رفت

وقتی که هیچ تقدیری

حریف دست هایت نمی شود !

حتّی...

حتّی واژۀ غمگین هم

خوشحال می شود

وقتی نگاهش می کنی!

حال چشمان تو...

مهم نیست چه می نویسم

همینکه تو می خوانی

من حال چشمانت را

از واژه ها می پرسم!