-
بیخیال زندگی...
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 18:47
دل شکسته ام از تکرار حادثه ها به دنبال مرهمی هستم تا رد پای زخمی را بزدایم. می خواهم فاصله ها را به فراموشی بسپارم و امید را به خانه ی کوچک قلبم دعوت کنم. اولین امید من آن وجود پاک توست و آخرین امید من نگاه توست.... شاید روزی کسی را که با تو خندیده باشد از یاد ببری اما هرگز کسی را که با تو اشک ریخته است از یاد نخواهی...
-
کاش
شنبه 31 تیرماه سال 1385 19:07
کاش کسی توی دلمون پا نمیذاشت. کاش اگه پا میذاشت دلمون رو تنها نمیذاشت. کاش اگه تنها میذاشت رد پاشو رو دلمون جا نمیذاشت. بی مخاطب خاص
-
نمیدونم چی بگم؟
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1385 18:49
روی تخته سنگی نوشته شده بود:اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم:باید صبر کند . برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتراست. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما زیر تخته سنگ جوانی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 تیرماه سال 1385 13:57
پشت شیشه باد شبرو جار می زد برف سیمین شاخه ها را بار میزد پیش آتش یار مهوش نرم نرمک تار میزد جنبش انگشتهای نازنینش به چه دلکش به چه موزون نقشهای تار و گلگون بر رخ دیوار میزد موجهای سرخ می رفتند بالا روی پرده بچه گربه جست می زد سوی پرده جامهای می تهی بودند از بزم شبانه لیک لبریز از ترانه توله ام با چشمهای تابناکش من...
-
بد نبود اگه به هم...
شنبه 24 تیرماه سال 1385 13:48
بد نیست اگر کمی به هم فکر کنیم در بحبوحه خنده به غم فکر کنیم بد نیست اگرخانه ما سیمانی است به خشت و گل و نفوذ نم فکر کنیم هر وقت زیادمان دلی میشکند بد نیست که یک لحظه به کم فکر کنیم من عاشق و تو هر که در این عصر غریب بد نیست اگر کمی به هم فکر کنیم بی مخاطب خاص
-
فراموش میشوی؟؟؟؟
شنبه 24 تیرماه سال 1385 13:40
پیراهن کبود پر از عطر خوش را برداشتم که باز بپوشم پی بهار دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم در آسمان آبی آن مانده یادگار آمد به یاد من که ز غوغای زندگی حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام آن شعله های سرکش سوزان عشق را در سینه گداخته خاموش کرده ام
-
غمنامه
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 15:42
گویند خدا همیشه با ماست ای غم نکند تو هم خدایی؟؟؟؟ بی مخاطب خاص
-
گلایه
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 09:35
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت. به دیوار گفتم که در بشنود بی مخاطب خاص
-
ردپا
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 09:32
رد پایم را ، در آن دوردست ها ، می بینی ؟! گفتم : " مرا با خود ببر ! " گذشتی . . . دور دست ها را ببین ! رد پای من است ، که در پیچ جاده ، جا مانده ! بی مخاطب خاص
-
انتظار
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 09:27
در ایستگاه هایِ منتظر ، آرام می نشینم - پر ِ اضطراب ِِ دیدار - بی آنکه بدانم ، برای به من رسیدن ، گام هایت رو به قحطی رفته است بی آنکه بدانم ، تو ، نخواهی آمد . . . بی مخاطب خاص
-
نیستی...
یکشنبه 18 تیرماه سال 1385 14:22
اینجا! اکنون که تو نیستی لب روی لب خودم گذاشتم دستان عرق کرده ات را که رها کردم! نسیم نوازشگر دستانم شد... بی مخاطب خاص
-
بی خیال
جمعه 16 تیرماه سال 1385 17:00
بی مخاطب خاص
-
شعر من...
جمعه 16 تیرماه سال 1385 09:14
پوستم می ترکد بس که لبریز توام تو بهار سبز من من چو پاییز توام تو برای آمدن نفسی تازه بکن غم شب های مرا باز اندازه بکن تو که باران منی من کنون چتر توام گل خوشبوی منی من پر از عطر تو ام تو پرنده ای و من پر پرواز توام تو سکوت مبهمی من چو آواز تو ام شعر من تویی تویی من فقط ساز توام بی مخاطب خاص
-
شاید این جمعه بیاید شاید
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 16:10
خبر آمد خبری در راه است سرخوش آن دل که از آن آگاه است شاید این جمعه بیاید شاید پرده از چهره گشاید شاید دست افشان پای کوبان می روم بر در سلطان خوبان می روم می روم بار دگر مستم کند بی سر و بی پا و بی دستم کند می روم کز خویشتن بیرون شوم در پی لیلا رخی مجنون شوم
-
کی و کجا ...؟
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 16:07
با همه ی لحن خوش آوائیم در به در کوچه ی تنهائیم ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر نغمه ی تو از همه پرشورتر کاش که این فاصله را کم کنی محنت این غافله را کم کنی کاش که همسایه ی ما می شدی مایه ی آسایه ی ما می شدی هر که به دیدار تو نائل شود یک شبه حلال مسائل شود دوش مرا حال خوشی دست داد سینه ی من را عطشی دست داد نام تو بردم لبم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 12:09
زمانی که عاقل با انگشت به ماه اشاره میکند . دیوانه به نوک انگشت او می نگرد.
-
رفتن تو..
شنبه 10 تیرماه سال 1385 15:41
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانی ست حرفش را نزن آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو راهمان با اینکه طولانی ست حرفش را نزن دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا دل شکستن کار آسانی است حرفش را نزن خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی این شکستن...
-
با تو..
شنبه 10 تیرماه سال 1385 15:40
غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد من در این ویرانه ها احساس غربت می کنم چشمهایم خیس از باران اشک و انتظار من به این دوری خدایا کی عادت می کنم ؟ می روم قلب تو را پیدا کنم برق چشمان تو را معنا کنم می روم شاید که در دشتی بزرگ معنی عشق تو را پیدا کنم...
-
خدا را دیدم.......
شنبه 10 تیرماه سال 1385 15:38
من خدا را دیدم شبی از شبها بود ماه پیدا بود... غصه ی روز گذشته در دلم غوغا بود یکنفر گفت مرا که خدا دوست ندارد تو را! که اگر داشت تو هم میدیدی وای خدایا!تو چرا دوست نداری مرا؟! گریه کردم و با آب دو چشم یک وضو بستاندم و نمازم خواندم و سخن ها گفتم و خدا ساکت بود و تماشا می کرد "راست می گفت خدایا تو چرا دوست نداری مرا؟"...
-
در نبودت........
شنبه 10 تیرماه سال 1385 15:34
زمستان سرد از راه رسید پاهایم یخ بست تو را خواستم تو نبودی - برف بارید همه جا سفید پوش شد سرما به رگهایم زد تو را خواستم تو نبودی - خون درون رگهایم منجمد شد استخوانهایم داشت خرد میشد تو را خواستم تو نبودی - فریاد زدم دستم را به آسمان پرتاب کردم باران بارید در میان قطره های باران جستجو کردم تو را خواستم تو نبودی -...
-
برای آخرین بار
جمعه 9 تیرماه سال 1385 15:25
برای آخرین بار ، خداکنه بباره تو این شب کویری ، یه قطره از ستاره همیشه بودی و من ، تو رو ندیدم انگار بگو بگو که هستی ، برای آخرین بار وقتی دوری ، تنهایی نزدیکه قلبم بی تو ، میترسه ، تاریکه چه لحظه ها که بی تو ، یکی یکی گذشتن عمرمو بردن اما ، یه لحظه بر نگشتن تو چشم من نگاه کن ، منو به گریه نسپار حالا که با تو هستم ،...
-
به من فرصت بده
جمعه 9 تیرماه سال 1385 15:07
تحمل کن عزیز دل شکسته تحمل کن به پای شمع خاموش تحمل کن کنار گریه من به یاد دلخوشیهای فراموش جهان کوچک من از تو زیباست هنوز از عطر لبخند تو سرمست واسه تکرار اسم ساده تو ست صدایی از منه عاشق اگر هست منو نسپار به فصل رفته عشق نذار کم شم من از آینده تو به من فرصت بده گم شم دوباره توی آغوشه بخشاینده تو به من فرصت بده...
-
دلم میخواست...تقدیم به صبا
جمعه 9 تیرماه سال 1385 14:53
من دلم میخواست. خانه ای داشتم... پر دوست . کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند. آرام گل بگو گل بشنو . هر کسی میخواست وارد خانه پر مهر و صفامان گردد . شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست. شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست. بر درش برگ گلی میکوبیدم و به یادش با قلم سبز بهار مینوشتم: ای دوست خانه دوستی ما اینجاست . تا که سهراب نپرسد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 15:59
و به این پنجره خورشید طلوع خواهد کرد بوته خاطر آن یار گلی خواهد داد یک نفر باز تو را خواهد خواند و تو خواهی فهمید ، که به آغاز سفر نزدیکی کوله بارت بردار دست تنهایی خود را ، تو بگیر و از آیینه بپرس برکه روشن خورشید کجاست ؟ تو به امید و پر از شوق وصال به بلندای پر از جذبه آن قله ، سقر خواهی کرد لب آن برکه نور . مهربانی...
-
تمنا
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 15:43
دست بالا بردم تا که دستان پر از خواهش من را شاید مهر او دریابد بارها خوانده ام او را اما او مرا می شنود؟ و میان همه هستی بی پایانش او مرا می بیند؟ در جهانی که هزاران مه و خورشید در آن ناچیزند ذره را راهی هست؟ ...... بارش ابر سپید تاری پنجره وهم مرا می شوید کهکشانی به دل پنجره ام جای گرفت و خدایی به دل کوچک من قاصدی در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 21:08
کشت ما را غم بی همنفسی.... .
-
مرگ... ابتلای گنگ
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 16:45
یک ابتلای گنگ، یک آرمیده به پهنای فکر و روح، تبدیل کرده است دل را به معراج نام خود. خاموش لحظهایست در معبد نظر، آن دم که نور چشم او خاموش میشود. هوش و حواس و عقل با یک تکان مردمک پرواز میکند، برخاک می شوم؛ قلبم نمیتپد، احساس من مقابل رویَش چه بی درنگ، فریاد میشود، از چشم میرود، او آب میشود. روحم اسیر چشم او...
-
حیف که دارند حروم می شند.
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 16:39
می رم و هی داد می زنم تو تنهائی زندونی ام با سختی های زندگی با بودنت من زنده ام سحر که پا می شم چه زود روز و شبم تموم می شند چه اومدن , چه رفتنی حیف که دارند حروم می شند. انگاری هر ساعت عمر زود و زودم می رند سفر گاهی خوب و گاهی بدند گریه و شادی تو همند لذت زندگی , همین اینجور دارند تموم می شند چه اومدن , چه رفتنی حیف...
-
لیلی زیر درخت انار
شنبه 3 تیرماه سال 1385 16:18
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گل ها انار شد، داغ داغ. هر انار هزار تا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید... لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید. راز رسیدن فقط همین...
-
بانوی .....
جمعه 2 تیرماه سال 1385 19:47
ای رهگذر با نگاه بی انتهایت به عمق تک تک حروف و واژه هایم بنگر و آرام آرام مرا همراه با این صفحه ورق بزن... و بعد به رسم روزگار مراو عمق نو شته هایم را به دست فراموشی بسپار... ...آواره سر گردان... بی مخاطب خاص