بی‌تو ندیده‌ام گل سرخ بهار را

هم سبزه‌ها و منظره ی جویبار را


هر صبح در مقابل سجّاده می‌نهم‌

محراب ابروان قشنگ نگار را


با آرزوی لحظه ی دیدار، می‌خورم‌

شلاّق رفت‌و آمد لیل و نهار را


بر من بریز ای گل رنگین‌کمان مهر

یک قطره از طبیعت سبز بهار را


تأخیر وعده‌های تو لبریز کرده‌است‌

پیمانه‌های صبر و دل بردبار را


**********************************
بیست و یکم خرداد ۸۲

گیسوان گیج‌...


حالم گرفته مثل همین آسمان تار

حالم به مثل تو و غم این شکسته تار


این روزگار گم‌شده با ما چه کرده است‌

تا هر کجا ببینمت‌، آیینه‌! سوگوار


تا هر کجا شبیه خودم در قد تو بود

زخمی به استخوان و سری تا ابد دچار


شاید که عشق زخمی تو گل کند، عزیز!

فصلی پر از ترانه بچرخد بر این مدار


گنجشکهای دهکده پر از غزل شود

بر گیسوان گیج تو آید کمی بهار


ای رحمت همیشه پر از آیه‌های سبز!

بر روزگارِ از نفس‌افتاده‌ام ببار...



***********************

تنها برای ماه

بیا برگردیم...


عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست، بیا برگردیم

آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست ، بیا برگردیم

 

گریه هامان چقدر تلخ، ببین ! رنگ ترحّم دارد

تا زمین دشمن خندیدن ما نیست، بیا برگردیم

 

باغ از فطرت این جاده پر از بوی شکفتن ها، حیف

شمّه ای مهلتِ بوییدن ما نیست، بیا برگردیم

 

بال سنگین سفر میشکند وای ملال انگیز است

هیچ کس منتظر دیدن ما نیست، بیا برگردیم

 

مثل گنجیم گران سنگ پر از وسوسه هاییم ولی

دزد هم مایل دزدیدن ما نیست ، بیا برگردیم

 

خودمانیم ببین! ما دلمان را به دو قسمت کردیم

عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم.



*************

ما که آن موقع سر در نمی آوردیم . شما قضاوت کنید که آیا برگردیم؟

سن و سالی نداشتیم که

زندگی های تکراری...


دوباره آینه آبادهای تکراری

سکوت و تلخی فریادهای تکراری

                                 عروس های خیالی کنار حجله ی مرگ

                                 در التماس به دامادهای تکراری

برای هضم غذاهای مرگ مجبوریم

به صرف کردن سالادهای تکراری!

                               و عشق واژه ی پایان زندگی می شد

                               ...و عشق ضربه ی جلادهای تکراری

شبیه مزه ی شیرین زندگی هستی

و من شبیه به فریادهای تکراری

                            گذشتی از همه اردیبهشت های سیاه

                           به سوی غربت خردادهای تکراری

برای خاطره هایم هنوز در وزش اند

به سمت آینه ها بادهای تکراری...

پس از این لحظه ها ...


 

 

چه لحظه ها که نشستم در امتداد خودم

چه دردها که کشیدم از اعتماد خودم

چه روزها که به دنبال سایه ام بودم

همانکه نیست همیشه در امتداد خودم

چه طرح ها که کشیدم به روی بوم غزل

ز بازتاب نگاه تو با  مداد خودم

  اگر به مکتب چشم تو معتقد ماندم

 هزار طعنه شنیدم از اعتقاد خودم

به نخ کشیده ام امشب سیاه چشم تو را

و سوخت دار و ندارم از اعتیاد خودم

چه زود میروم اما به سمت تنهایی

چه دیر میرسم اما خودم به داد خودم

دگر به یاد ندارد مرا کسی جز خود

و میروم پس از این لحظه ها ز یاد خودم



**********

یاد آن روزها خوش باد . بهار ۱۳۸۰

صندلی رو به رو ...




از بهانه‌های خود عبور می‌کنم‌

روی اولین صندلی‌
باغ بوی علفهای نم‌خورده را می‌گیرد
اینجا همیشه کلاغها هستند
  کلاغهای دربه‌در
نه شکل من‌
نه شکل هندسی تو
امروز آواره‌ام‌
  آن‌قدر که مزه ی سیب را نمی‌فهمم‌
تو شانه‌هایت نمی‌لرزد
 
مهم نیست‌
امروز کدام درخت به بلوغ می‌رسد
و سیب سقوط می‌کند
و گلهای دامن دختر مشوّش می‌شود
 
صندلی روبه‌رو
  کاش برای تو بود
انبساط نبودن‌
  تا گلوگاه درخت بالا می‌رود
و در یک صدا متلاشی می‌شود
بوی تند علفها
کلاغها رفته‌اند
صندلی روبه‌رو خالی است‌...

از غصه ات به سیگار پناه می برم ...


سـیـگــار مـن از آخـرین پک شعر می گـوید
 
بـا یـک نـگـاه سـرد و نـازک شـعـر می گوید
 
 
" فــردا " بروی ریـل فـکر " شب " قلم مـی زد
 
« بینا حـتـی بـی تدارک شعر می گوید »
 
 
اینجا همیشه پنجره خواب است ، گلدان هم ...
 
اینجا خـــدا هـم بــی تـحـرک شعر می گوید
 
 
مـردی بـه روی صـنـدلـی بــا سرفه های غـم
 
از رفـتـن و از قـلـب نـازک شـعر مـی گـویـد
 
 
" ماه " کـنـارش ساده می رفت و نمی خندید
 
چشمان " بینا" از خودش رک شعر می‌گوید
 
 
دودی هـوای صـندلـی را حـبـس کـرده تـا ...
 
" بینا " درون آخـریـن پک شعر می گوید

***************
به تاریخی نا معلوم، گویا به سال هشتاد و اندی

نقاش که می‌شوم . . .


کنده‌کاری می‌کنم
نقش ترا
بر بوم شعر‌هایم
 
پیشانی‌ئی
که خدا را به ستایش وا می‌دارد
 
ابروانت
 وارونه لبخندهای ماه‌اند
                                برفراز
                      خورشید‌هایی در حال طلوع‌
 
لبانت
همزاد توت‌های باغ کودکی‌ام
 
با شوق در کودکی‌ام غوطه میخورم


زمستان هشتادو هشت


سیب و غزل ...


ای آن که تو را سیب و غزل نام نباشد

جز جرعه‌ای از چشم تو در جام نباشد

این جرعه ی آتش‌زده را هُرت کشیدم‌

حالا جـــــــــــــــگر پاره‌ام آرام نباشد...

آسمانی باش...

آسمانی بودن با صداقت همراست . 
آسمانی بودن در رفاقت پیداست. 

می شود همراه و همدل باشیم
می شود هم یار و یاور باشیم

می شود در اوج امید و صفا 
تا نهایت همره هم باشیم

میشود در این زمان بی وفا 
در میان آتش و رنج و بلا
دوستانی اسمانی باشیم

وقت طوفان 
مرغ طوفان باشیم 
دوستانی جاودانی باشیم

آسمانی باشیم 
آسمانی 
آسمانی
آسمانی باشیم.؟ 


************************

همین دو روز پیش توی اتوبوس در جاده رودهن . با بچه های بنیاد نخبگان می رفتیم به سمت پارک علم و فناوری پردیس  ** پانزدهم مهر ماه هشتاد و نه

پرسپکتیو عشق...

بر تن بوم سفید انتظار
در صفحه تهی از سایه و رنگ
نقاشی کن فاصله را تا سر آن کوه بلند
تا امتداد دورترین نقطه تردید
 با پرتره ای از آن کوچه بن بست
که در انتهای می رسد به یک دل تنگ
و با سایه ای از یک عشق خیالی
که تو خوب آن را در سر می  پرورانی
و در آخر طرحی از یک شعله خاموش
با نیم نگاهی خالی از شور
 که خیره گشته به نقطه ای دور
تا که شاید با این طرح گویا
همه باور کنند 
نیست حتی  
به اندازه یک سر سوزن
میان من و تو احساس.
 نمی دانم چه کسی با من می گفت:
که تو پر از ناب ترین واژه احساسی!؟

حالا تا دیر نشده
 رنگ بزن همه را با همان رنگ دو رنگی
 تا شاید باز باور کند بدبخت رهگذری ساده از آن کوچه بن بست

که تو پر از ناب ترین واژه احساسی!؟ 


***************

وقتی که من دل دادم

هشتادو چهار ی بس غمناک

دفتر باران ...

درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان
تو را کشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
همیشه اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان
و آن یکی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یک شب و صد شهرزاد سرگردان
تمام قصه همین بود راست می گفتی :
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سر گردان
ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سر گردان
مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سر گردان
................................................
................................................
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
                            و  باد
                                    بی سرو سامان
        و  باد
                               سر گردان *
تمام قصه همین بود، راست می گفتی !


این شعر را بشنوید


به سال یک هزار و سیصد و هشتاد

فراق...


بـــی تو دیگــــــــر به خـــــــــدا تاب_ شب_ تار نــــدارم

جــــــــــز خیال_ تو و فکــــــــر_ تو   دگر کــــــــار ندارم

                                 گـــــــرچه گفتی که مگو راز و بپوشان غــــــــم عشق

                                 راز افشـــــــــــا شد و من قــــــــــدرت_ انکــــــار ندارم

جز تو آن کس که به حرف_ دل_ من گوش دهد کیست؟

گــر نباشـــــی  به خــــــدا  محـــــــــــرم_ اسرار ندارم

                                 به وصــــــــــالت نرسیدم که دگـــــــــر هیچ دوایـــــــی

                                 بهـــــــــــر_ آرامش_ این خـــــــــــاطر_ بیمــــــار ندارم

تو چـــــــــــــــرا دور شدی از من و رفتــی ز کنــــــارم؟

گوییـــــــــا در نظــــــرت قــدر_ خس و خـــــــــار نـدارم

                                رفتــــــــی اما تو ندیدی که شـــــدم غــرقه ی_ حیـرت

                                باورم کــــــــی شود آخـــــــــر که دگــــــــر  یار  ندارم؟


***********************

لطفاً شعر رو آهسته بخونید . در ضمن این شعر واسه الان نیست اما با روحیات امروز من تطابق داشت .موزیک وبلاگ رو عوض کردم . پیانو رویای طلایی اثری از استاد جواد معروفی رو براتون گذاشتم. در ضمن بازم میگم که نظرات بی نام و نشون خونده نمیشه و تائید هم نمیشه .

پائیز هشتادو شش

مجادله ای از خودمان بین خط و شعر


تو به من می گویی



                      نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد


چه تفاوت دارد


باد با هر نفس آمد آمد     خانه ما ز درون طوفانی ست

۲۸ شهریور هشتاد و نه


**********************
نکته مهم اینکه از دوستانی که لطف می کنند و نظر واسه نوشته ها،اشعار یا عکس های من میگذارند خوهش میکنم حداقل اسمشون رو توی نظرات قرار بدهند . اگر هم نیازی بود که مطلبی رو تائید نکنم تا دیگران نبینند پایین نظرشون بنویسند. در غیر اینصورت نظرات بی نام و نشون تائید نمیشن و شاید خونده هم نشن . 

با سپاس
احسان

ماه توی آسمونه...


سر هم صحبتی دارم ، من و این ماه دیوانه

به شب می گویم از خورشید و می سوزد چو پروانه

دلم می خواند از عشق و به من تقدیر می شورد

که می داند فریب است این؛ نگاه و بوسه و شانه

خدا می خندد و یک گل برایم اشک می ریزد

چه مستم میکند این می؛ گلاب و خون به پیمانه!

همان بادی که بی مقصد، تمام شهر راچرخید

اسیر گیسو ا نت شدبه جرم گشت دزدانه

صدا می آید از فرهاد و با آهنگ شیر ین اش

شکوهی می دهد خسرو به بزم رقص شاهانه

گلوی شعر می گیرد برای شین در عشقش

ولی بی نقطه می ماند غمی در سین افسانه


وداع...



تو به من می گویی



                      نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد


چه تفاوت دارد


باد با هر نفس آمد آمد     خانه ما ز درون طوفانی ست

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

گل قرمز...


باغبان خسته؛
گل قرمزبیمار؛
باغ
در حسرت باران شاید؛
خاک
در فکر درخت؛
کرم
در اندیشه ی سیب؛
باغبان ، خسته ؟
گل قرمز؛
پر .. .پر

انکسار...


         مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن!

         وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!

         مرا که همسفر سالهای همسانم

         بکن برای خدا لحظه ای پریشان زن!

          اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد

         به دشت تشنه روحم ببار باران زن!

          کسی برای دل من غزل نمی خواند

         تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!

         مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن

          سبد سبد گل شادی سرم بپاشان زن!

         نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن

         رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!




یادم نیست چه تاریخی بود

و نکته اینکه شعر ها و متن های من هیچگونه مخاطب خاصی نداره.

نشد که بشه !!!

صبحانه حرام شده...


همیشه ازسر بی خوابی است

نه برای آرایش شعرم 
گاهی که ناگزیرم
ماه را از پیشانی پنجره بیاویزم
و انقدر بچرخانم
که از سرگیجه اش
خوابم بگیرد و 
نفهمم
خورشید چند شنبه
صبحانه ام را خورده است

تو اگر از چرخش دلخراش ماه 

غمگینی
سری به این پنجره بزن
و شاعری را از خواب بیدار کن
که شب از چرخش صورتت
خوابش بگیرد 
و فردا 
صبحانه اش را
با خورشید قسمت
 کند



بهار 1380

رویای عشق...


عشق  خاطره ایی دور است

 در ذهن پیر مردان روی نیمکت پارک

که وقتی با هم حرف می زنند

میان دود سیگار محو می شود

راهم را ادامه می دهم

می خواهم بین این دیوار ها منتظر تولد  پنجره ایی باشم                  

                 شاید این کوچه دانه ایی را که

 سالها پیش  کاشته ام فراموش

                                                    نکرده باشد

می دانم سهم بزرگی است

 که نام تو روی پیشانی من باشد

و نام من

روی زمین تو غلت بخورد

من می خواهم بخوابم

می خواهم دراز بکشم

و برای اولین ایست بازرسی             

داستانی سر هم کنم

                 یادم باشد  نام تو را که حالا

 بین پیشوند و پسوند ها اسیر است

نبرم

"متبرک باد نام تو "

بین انگشتان جوهری من

که مشت می شود روزی و می چکد روی زمین

روزی که من هم خاطره ایی می شوم

میان خاکستر سیگار ها ی روی نمیکت پارک



                             یک روز پاییزی سال 1384 همدان




پی نوشت  : نکته ای جا ماند که این عکس کاملا بی ربطه . این واسه جنگولک بازی های گذشته منه. همین

یکی چون او ...


روی دل با خون نوشتم عـــشق ممنوع است و بس

زندگی یعنی تنفس پشت زندان قفس

زیر بارانم رها کردی بدون جان پناه

بعد تو باران نمی شوید دگر از تن گناه

در نگاه هر چمن گویی دو چشمت خفته است

تو همیشه بهترینی گر چه دل آشفته است

قهرمان این حکایت تا ابد تنها تویی

راز خود را با که گویم همدم شب ها تویی

رفتی و شب های من مهتاب را دیگر ندید

رنگ دریا رادلم در خواب هم دیگر ندید

رفتی و زنجیر بستم لابلای پنجره

رفتی و آتش زدم من قصه های خاطره

رفتی و اشک است مهمان دل پر حسرتم

یک بغل حسرت بمانده در سکوت غربتم

رفتی و گسترده گشته پنجه تاریک درد

رفتی و این خانه گشته همدم غم های سرد

چشم خیس شمعدانی پر زبهت بی کسی است

او هنوزم آشنای کوچه دلواپسی است

دل به امید که بندم که دلم در بند توست؟

دل هنوزم جان فدای آخرین لبخند توست

رفتی و دنیای مارا زیرو رو کردی عزیز

عشق را در چشم دیگر جستجو کردی عزیز

باورم هرگز نکردی هان تویی دنیای من

عشـــــق را ممنــــــوع کردم بعد تو رویای من

یا حق...

خاطره ...


به دیواره ی دل 

در قاب طلائی 
تصویر تو را نصب کرده ام 
اگر میخ خاطره ها نباشد 
قاب عمرم می افتد 
و سکوت پر احساس بدون هراسم می شکند 
ای ستون استوار همه امیدهایم 
دستهای لرزان پر از احساسم را 
به سوی درخت پرثمر الطافت دراز می کنم 
به امید آنکه 
بی بهره برنگردند 
و با جفائی دیگر 
میخ خاطرات خوبمان را
از دیوار دل برنگیری
که چه سخت است شنیدن 
صدای شکستن قاب خاطره ات

تو...


درون تو تنها گذرگاهی است که می تواند یاری رسان باشد.

با سفر به درون می توانی به هستی چنگ بزنی.

در آن لحظه، با همه چیز احساس یگانگی ژرفی می کنی.

و دیگر تنها نیستی،غیر تو کسی نیست.

این تنها تو هستی که در همه سو بسط یافته ای و در همه چیز تجلی کرده ای،

این تویی که در درخت شکوفا شده ای ; این تویی که در ابرهای نقره ای می خرامی،

در دریای بیکران،قطره ای و در رود، جاری.

این تویی در جانوران و این تویی در انسانها.



There is only one door which can help      

You and that is within you.

Taking a jump into yourself, you have   

Plunged into existence.

In that moment you feel a tremendous

Oneness with all. Then you are no longer

Lonely, no longer alone, because there is

 nobody who is other than you.

There is only you expanded in all

Directions, in all possible manifestations. It is

You flowering in the tree; it is you moving in

a white cloud. it is you in the ocean, in the

river. It is you in the animals, in the people.

تنهای تنها...


 عمارتی زیبا

 

 در چمن زاری بزرگ

 

 کنار دریا چه های شیر

 

من آنجا زندگی می کنم

 

با نامی از انسان و

 

 شکوهی از خدایان

 

اما حقیقت چیز دیگری ست

 

من

 

 در جستجوی او

 
 تنها به رویا هایم رسیده ام