هر لحظه کندتر می شود نبض ساعت گویی ثانیه شمار ایستاده می دود دیگر مات شده اند ثانیه ها در شفافیت ایست زمان و حالا دیگر تک تک سلول های دالان ساعتشان را نگاه می کنند که چگونه بی حرکت می رقصد زمان و همچنان ایستاده می دود ثانیه شمار
در کنار پنجره
من
حسرت یک قطره باران
آسمانی گرم و روشن
ابر ها
در کوچ فردا
با وجودش در زمستان
آرزوی نم نم آن
بس نگاهها آسمانی
نیست هیچ بارانی اینجا
با وجود باد خشمگین
شهر پیدا نیست هر جا
گرد و خاک هم در هوایش
می پرند
حیران و ویران
در خیالم
با نگاهش
نم نم باران چه زیبا
تا بشوید شهر تشنه
نیست هیچ بارانی اینجا
موج
در ساحل چه زیبا
می نشیند روی سنگها
قایق صیاد را او
می برد
در خواب و رویا
ماهیان رنگ رنگش
در دل دریا فراوان
منتظر
از ریزش آن
نیست هیچ بارانی اینجا
******
گرچه باران نیست .خیالی هم نیست .
چون همه باران ز چشمان خودم جاریست.
امروز به انتظارم نمی پرسی به انتظار چه؟ انتظار ، انتظار به صبحی که غروب دیروزش فردای امروزم بود انتظار به راه تو که شاید ، با نسیم وجودم در آمیزی به خود می گفتم : به کنار تو هستم به عمق هر نگاه تو هستم ولی نگاه تو ، خلاف هر اشاره بود آری ، اما این فقط رویای من بیگانه بود حالا ، آسمون هم بهم میگه! تو حجم بی نهایتت تو حسرت عنایتت در آروزی دیدنت یه سینه بیقرارتم |
دیگر باد از سرم گذشته
حرف های خاکی تو
در من.
در تمام کوچه های بی سایه
رد پاها را مچاله می کنی
در دوردست
باد ، سکوت این فصل را
به انگشتانت می دوزد
لباسهایت را بتکان
مرا، حرفهایم را
سطرهایت را بر هم نزن
اثری نیست
این فصل تو را همیشه گم می کند ...
با نردبانی می رسم پای جهان چشم تو
تا ماه پرنوری شوم در آسمان چشم تو
گفتم که ناهید توام، کلّ جهان فهمید که-
یک مشتری پیدا شده در کهکشان چشم تو
اعماق قلبم سوخت تا چشم تو از هم باز شد
قلب جهانی سوخت در آتشفشان چشم تو
دیو و پری ها گوشه ی دیوان من می ایستند!
وقتی که من رد میشوم از هفت خوان چشم تو
باران عشقت را بباران بر تن خشکیده ام
شاید یکی کمتر شود از تشنگان چشم تو
من منطقم را داده ام ،مجنونم و بی فلسفه-
یک جام دیگر میزنم از شوکران چشم تو
بر آب و آتش میزنم تا توی قلبت جا شوم
با اینکه می افتم شبی، از نردبان چشم تو
لطفا نظر بدید .
شانهام زخمی است از بار گناهانی که نیست
میبرندم بر سر دار گناهانی که نیست
آی مردم! من نه منصورم که دارم میزنید
همچو مجنونم خریدار گناهانی که نیست
دستهای مهربان روشنی یخ بستهاست
همچنان گرم است بازار گناهانی که نیست
روزگاری آبرویم مثل اقیانوس بود
حیف شد خشکید آثار گناهانی که نیست
بشکند بغضم در آخر، بیمناکم قبل از آن
جان سپارم زیر آوار گناهانی که نیست...
همه ی این چیزها
واقعیت دارند
مثل نگاه تو
اینکه
گاهی آدم
شکل وحشیانهای از تمدن است
و تو دیر میفهمی
روزی سرت را
بر شانة بیگانهای گذاشته بودی...
اما شاید هیچچیز تهی نیست
و گاه باید فرض کرد
رگ عاطفهای در سنگ جاری است
همة حرفها
بوی شک غلیظی نمیدهد
و تبخیر داغ سادگی
صورتت را سرخ نخواهد کرد
این که باید ایستاد
و دست کلمات را گرفت
و آنها را بلند کرد
شاید
پنجرهای
برای وسعت چشمان ما
باز شود...
شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می دارم
پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می آیم کنار کوچه ی کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق می کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه تارم را
به سبزه های سبز سبزده گره می زنم
و آرزو می کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های خیس کودکی باشد...
در میان قاب عکسی با تو خلوت میکنم
دور هستم از تو، امّا با تو صحبت میکنم
فکر و ذکرم روزها چشمان زیبای تو بود
شب که شد در خلوتم خود را ملامت میکنم
آه، میدانم که چشمان تو جز آیینه نیست
از تو و آیینهها هر شب شکایت میکنم
دفترم از نام تو لبریز شد، لبریز شد
من به جایت، عکس خود را غرق صحبت میکنم
پیش از این در انتظارت ماندهبودم، آمدی
آخرش هم خویش را از عشق راحت میکنم
مهربانم! چشمهایم ناتوان و خسته است
میروم تا صبح فردا رفع زحمت میکنم...
چشمم همه انتظار و جانم همه چشم
گوش و دهن و چشم و زبانم همه چشم
در حسرت دیدار دو چشم سیهش
خون رگ و مغز استخوانم همه چشم...
تمام خاطرات شهر باقی است
سکوت لحظهها چون زهر باقی است
تو از من خستهای، از شهر بیزار
عزیزم! راه حلّ قهر باقی است...
یک لحظه ایستادم و آرام رد شدی
ماند این نگاه خسته و ناکام، رد شدی
آنقدر محو چشم تو بودم که بیخبر
کی آمدی و باز چه هنگام رد شدی
آشوب شد تمام وجودم، مگر عزیز
از قلب، چشم، یا که کجاهام رد شدی
این بار اول است که پُک میزنم و تو
از لابهلای دود و نفسهام رد شدی
میخواستم برای دوچشمت غزل شوم
پُک میزدی و باز سرانجام رد شدی...
مردی در انتظار کسی پیر میشود
انگار اسیر وحشت تقدیر میشود
بغض و سکوت و زلزلة شانهها و بعد
آهی، و قطره اشک سرازیر میشود
وقتی که عمق آیة عشق و جنون من
در امتداد چشم تو تطهیر میشود،
وقتی تمام سورة عمر سیاه من
در یک نگاه مست تو تفسیر میشود
وقتی غزل، رسالت شعر و ترانهام
بیآبرو و خوار و زمینگیر میشود
وقتی غرور من به بلندای آسمان
در دادگاه چشم تو تحقیر میشود
از حرفهای نغز تو وقتی قدمقدم
چیزی شبیه آینه تکثیر میشود
وقتی برای کشتن چیزی شبیه من
از آرمان و کار تو تقدیر میشود
«دیگر به انتظار کدامین رسالتی؟»
بشتاب ماه من، که دگر دیر میشود...
دوباره خلوت تختم،دوباره عطر تنت
و ارتعاش تنم در تماس با بدنت
دوباره خستگی از من دوباره بوسه ی تو
دوباره تن به تنم داده بوی پیرهنت
به یاد کودکیات چادری سرم بنداز
که مرد قصه تو باشی و من دوباره زنت!
چه اتفاق بزرگی، کنار من باشی!
شبیه رنگ جنون در رگم رها شدنت
و غنچه غنچه شکفتن درون آغوشت
به احترام نگاهت و بوسهی خفنت!
مهاجرت به تنت/ اتفاق زیبائیست
همین تصادف جالب مساحتم/ وطنت!
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
امشب تو بهانه ی من باش
ای پرنده ی کوچک!
و لبخند که میزنی...
من اگر خدا بودم
سکوت را به شب میدادم
غم را به انسان
موسیَ را به بنیاسرائیل
و تو را برای خودم نگه میداشتم
من اگر خدا بودم
تو را روی اِوِرست بنا میکردم
امشب تو بهانه ی من باش
ای پرنده ی کوچک
شاید دچار ترانهای شوم...
غافل از این که کوچه ی عشقت شلوغ شد
گفتم به خود که مال منی، این دروغ شد
رفتم زیارت و به تمنّای روی تو
افروختم چراغ، ولی بیفروغ شد
دردا که این محبّت آغشته با جنون
بدنام پرهیاهوی فکر و نبوغ شد
پایان این تهاجم میمون و دلپذیر
آغاز پرتلاطم فصل بلوغ شد...
گم گشته خاطرات تو در ردّ پای برف
دیدی چه کرد سادة من! بیوفای برف
امسال با قدوم خودت باز حک بکن
بر انجماد سنگی این دل به جای برف
میگفت قاصدک که ملولی و شایدم
رفته است از دیار شما هم صفای برف
این داستان کهنة سهراب خواندنی است
در ازدحام تازهشدن در صبای برف
امسال نامههای مرا از دلت بگیر
خورشید خوانده شعر مرا در عزای برف...
دیدمش صبح که از کوچة ما رد میشد
و پس از هر قدمی گیج، مردّد میشد
مانده بود این که بماند، برود، امّا رفت
و مه صبح که بین من و او سد میشد
او به اندازة تنهایی من دور از من
او چنین رفت و چنان شد که نباید میشد
با همان چادر مشکی، چمدانی نه بزرگ
میگذشت از نظر و حال دلم بد میشد
گفته بود این که سه ماهی به سفر خواهدرفت
عدد از روی نود رد شده و صد میشد
من سه بار این نودِ صدشده را طی کردم
بعد از آن، مرگ که بعلاوة سیصد میشد...
این ایستگاه سوّم و لبریز آدم است
ساعت دوباره شش شده، امّا کسی کم است
هُل میدهند عالم و آدم در این میان
یک پیرمرد گفت: برو! صندلی کم است
این بار چندم است که او دیر میکند
یا صبحِ زود رفته و حالا «مقدّم» است
حالا سوار یک اتوبوس قراضهام
بازار چشمهای تماشا فراهم است
یک صندلیّ کهنه مرا در خودش نشاند
یک صندلی که مثل خودم گنگ و مبهم است
بر او نوشتهاند به خطّی خراب و زشت:
در این زمانه عشق، خدا، پوند و دِرْهَم است
صد ساربان ترانه و لبهای خشک من
شیخی به طعنه گفت که; آقا، محرّم است
خواب و خیال آمد و در من عبور کرد...
آقا، بلند شو! تَهِ دنیا، «مقدّم» است
سلام می کنم به باد، به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!
سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،
به مسیر ِ مدرسه،
به بالش ِ نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،
به نِی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هوایی ِ ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...
باور کن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام سرسری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟
باید عاشق شد و خواند:باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
یک تور ماه گیری ساخته ام
امشب می خواهم ماه را شکار کنم.
آن را دور سرم چرخ خواهم داد
و قرص بزرگ ماه راخواهم گرفت
فردا نگاهی به آسمان بکن،
اگر ماه در آن ندیدی
بدان که آخر سر شکارش کردم
و انداختمش توی تور
امااگر ماه همچنان میدرخشد
یک ذره پائین تر را نگاه کن
و مرا ببین که با ستاره ای
در تور ماه گیری ام در آسمان پرواز می کنم.