خدا...

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ.........چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم، آن زمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد...........

او مرا می خواند، او مرا می خواهد............
او همه درد مرا می داند................

ای اشک...


حالم  گرفته  مثل همین  روزگار   تار

حالم به مثل خود و غم و این شکسته تار

در وحشتی سترگم و در حسرتی عظیم

 بودن  میانه ی دل و رفتن  از  این  گـــذار

آئینه ها  شکسته و  مهتاب  بی  رمق

پروانه  بی  شقایق   و  دلدار   بی   نگــار

عمری غزل نخوانده و مجنون تر از همه

بغضی حزین نشسته بر این نای بی حصار

آه ای  شروع ممتد  خلقت  میان  پلک

 پروازهای   گمشده   د ر  آسمان   یـــــار

عمری است در نبودنت طرفی نبسته ایم

بهر "هما" نظر کن و منت  ز  دیــده دار...




چهارشنبه - چهارم اسفند ماه هشتادو نه


احساس...

احساس سرشارت را،


سرریز مکن در رودخانه ای که...


 که انتهایش را آب فاضلابی به فحشا می کشاند...


سکوت...

سر به آری
سر به نه
سر به تاسف
تکان نده
سر به سرم مگذار
من به تماشای تکان های لب هات محتاجم
حرف بزن...




تنهایی...



در کف دستم


   اگر دانه نباشد


تو هم میپری

        

     گنجشکک



اسفند هشتاد و نه

lمی دانی...


بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟

دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟


آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟


تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟


هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟


گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم
روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟


«دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟


عشق من ! – بی هیچ تردیدی – بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی؟

این هم ” به هنگام پایان ”


به خونم تشنه اند آری
زمان در چنگ نامردان
هراسان و پریشانم
ز شیون های این دوران
همه سردی ز  افکارم تراوش میکند آری
نترسیدم
ولی سست است اندامم ز تنهایی
نه همراهی ، نه همپایی ، نه یاری ، آشنایی
به درد و رنج خو کردم در این ویرانه آبادی
در این تاریکی و ظلمت
فغان بیداد کرد ؛ آری
نفیرم مرد در چنگال استبداد و بی شرمی
همه سر در گریبان اند و فریادی نمی آرند
کجا رفتند از اینجا آن همه مردان رویایی
ز بلبلهای این ایوان ، دگر نایی نمی خیزد
هوا
سرد است و طوفانی و من در حال ویرانی
شدم حیران و سرگردان
شدم دیوانه ی دوران
ز بس فریاد کردم من که این دیوان
به خونم تشنه اند آری



بهره برداری نکنید لطفاً----آذر ماه ۸۱   

چون باد...



عریان شده در باد ، رها از دنیا
می دوم تا ته دشت
تا خود قله ی کوه
تا به خط خورشید
مرز پیوستن دریا به هوا
تا که با باد یکی گشته و یک رنگ شوم
آن زمان ؛
گونه ی یک کودک یک ساله ببوسم در خواب
کاه از گندم یک مزرعه ی چیده شده دور کنم
و همان تابستان
بوزم در ده باز
دخترک بی تاب است
من نسیم خنکی گشته و نازش بکنم
زنی از آن طرف چشمه سلامم می داد
موج بر خرمن گیسوی سیاهش زده و دور شوم
قایقی ساکن بود
ناخدا ، خسته ؛ به امید نسیمی خاموش
همه نیرو شده تا ساحل دورهم مسیرش بشوم
و چه آسان امروز
می شوم من چون باد


سه شب پیش ساعت پنج صبح و از شدت دلتنگی

*******************
نکاتی را خدمتتان عارض گردم اینکه نوشته های غمناک من به خاطر فردی خاص نیست . فقط شاید از روی عادت باشد . به کسی بر نخورد ولی بهتر است واقعیت ها را گفت تا اینکه به ظاهر دوستدار دیگران باشیم و به خاطرشان از روی تظاهر جان فدا کنیم.

"روی دل با خون نوشتم عـــشق ممنوع است و بس"
"زندگی یعنی تنفس پشت زندان قفس"
**********************
"باورم هرگز نکردی هان تویی دنیای من"
"عشـــــق را ممنــــــوع کردم بعد تو رویای من"


به گمانم...



به گمانم مردم 
… 
آری ؛ 
خوب که می نگرم ، از بودن خبری نیست
پس ؛ 
تو خیال کن هستم
شاید
از دریچه های حیات تو ، بتوان به طلوعی تازه 
سلام کرد ...!!!
بازنگری  در  شهریور هشتادو نه

گلهای کاغذی


گلهای کاغذی

آثار جاودانه ی گلدان بی کسی

سردند و بی فروغ

بی رنگ و بو و عطر

زیبا ولی دروغ!

 

 از های هوی دل

از باد در امان

از دستبرد شهرو

از دزدی خزان.

اینجا کنار من، سالهاست مانده اند

گلهای کاغذی هر لحظه تازه اند.

 

در خزان و برف، نه گریه کرده اند

در جشن آفتاب، نه خنده کرده اند

نه لحظه ی سپید، بر پیکرش دمید

نه شعله های شب، بر باورش رسید

گلهای کاغذی

بی ریشه اند ولی

بر حال مرگشان

 هرگز نمیرسی

چیزی در دلم فریاد می زند

این راز ماندگار، بی ریشه ماندن است

در نغمه ی حیات، از هیچ خواندن است

بر چهره ی بهار، سردی نشاندن است

بی رنگ و بی فروغ

بر جا ولی دروغ

گلهای کاغذی

جاودانه اند.

نگو کفر است...


نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان

نمی خواهم که باشد این چنین آخر

خدا را لمس باید کرد

نگو کفر است

خدا را می توان در باوری جا داد

که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

خدا را می توان بوئید

و این احساس شیرینی است

نگو کفر است

که کفر این است

که ما از بیکران مهربانیها

برای خود

خدایی لامکان و بی نشان سازیم

خدا را در زمین و آسمان جستن

ندارد سودی ای آدم

تو باید عاشقش باشی

و باید گوش بسپاری

به بانگ هستی و عالم

که در هر خانه ای آخر خدایی هست

نگو کفر است

اگر من کافرم،

باشد!

نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم

نمی خواهم خدایم را

به قدیسی بدل سازم
 
که ترسی باشد از او در دل و جانم

نگو کفر است

که سوگند یاد کردم من

به خاک و آب و آتش

بارها ای دوست

خدا زیباترین معشوق انسانهاست

خدا را نیست همزادی

که او یکتاترین
عاشقترین

معبود انسانهاست...

فقط یک آرزو دارم...



اگر آواز می خوانم،

اگر اندوه،

از چشمان من پیداست،

اگر راه گلویم را گرفته، 

بغض پنهانی،

اگر دریا نه یک رودم،

به سمت خود پریشانی،

اگر باران ندارم،

ابر بی بارم،

اگر دیوانه ام، مستم،

فقط یک آرزو دارم،

بدانی:

"دوستت دارم"

شعری برای من...



به هر گامی که می پویم
همیشه در تکاپویم
مگر راهی به دست آرم
که از این رنج بگریزم
به کنجی خلوت و ساکت فرود آیم
قلم بر دست ، شمعی را بیفروزم

به روی برگه ای آرام بنویسم

ز آنچه در درونم سخت محبوس است



*******************



نوشته های من به کسی مربوط نمیشه و فقط ابراز احساسات درونی منه . لطفاً بهره برداری نکنید 

ای فلانی شاید


ای فلانی شاید
زندگی بارانی ست ، که ببارد هر روز
تا من و تو ز نمش خیس شویم

ای فلانی شاید
زندگی غنچه گلی در شرف باز شدن
یا که با باد هم آواز شدن
یا دویدن ز پی هم باشد

ای فلانی شاید
زندگی قطره ی اشکی باشد
که گه از شادی و گه از غم یک فرد
ز چشمی ریزد

ای فلانی شاید
زندگی خندهء تو ؛ از پس یک حادثه
یک حرف ، که یک واقعه باشد

ای فلانی شاید
زندگی بوسهء یک مادر و کودک باشد
یا که عاشق شدن و مهر و محبت باشد

ای فلانی شاید
زندگی کوچ پرستوهایی ست
که سبکبال و رها
از من و تو دور شوند

ای فلانی شاید
زندگی طوماری ست
که به هر لحظه بخوانیم و ببینیمش ما

ای فلانی شاید
زندگی این شعر است

ای فلانی شاید
زندگی قصهء زیبای رفاقت باشد

ای فلانی شاید
زندگی
من؛
زندگی تو؛
زندگی ما باشیم



زمستانی

همگی می خندند...


عده ای زن که به یک سو همگی می خندند
دسته ای مرد به یک صحنه چه بد می خندند
کودکانی که در این نزدیکی ، همگی جمع شدند و به یکی می خندند
تو که از دور به این جمع نگاهی بکنی می فهمی
همه با هم به کسی می خندند
من حیران که از این جمع جدایم ز خودم می پرسم
چه شده است؟!! بهر چه این ها همگی می خندند‌؟
قصد کردم که به نزدیک روم تا که بپرسم ؛
آی…. ای مردم غافل : چه شده است‌؟! بهر چه اینگونه شما می خندید ؟!؟
من به هر گام که نزدیک شدم سوی جماعت
گوئیا ، دور شده از من و در هر قدمی می خندند
حالیا ، نیک نظر کرده چنین می فهمم
این جماعت همه دارند به ( من ) می خندند


شهریور هشتاد و نه


ما مطربان...


در پرده ها نظاره کن و رسم حیات بین
گر حاجب میانه برافتد ، گویند چه ها و چه بین
در پس هر آنچه چشم سر تواند دید
نقل است ، سری نهفته که دل تواند دید
ما کز قدیم ملحدیم در دید زاهدان و سالکان
رندیم به چشم خدایان و در صنف کافران
باشد ، همه اسرار و حقایق ، آن شما
حور و بهشت و زمزم و کوثر، نثار شما
ما مطربان خوشیم به ساز زمانه که بی اختیار
رنگ خزان به خود بگیرد و گاهی شود بهار


مثل شقایق ...


دست های من در انتظار نوازش موهای تو
لب های من در انتظار بوسیدن لب های تو
بگو کنون باز کجا هستی؟ 
بجای من که را میبینی ؟ 
 فقط بار دگر میخواهم تو را ببینم
اینجا در این حصار 
به یادت هستم  
چه زمانی عطر شقایق ت مرا مست خواهد کرد؟ 
من قلب پاره ام را دریدم 
و برایت جامی ساختم تا جانم را بگیرد 
عروسک طلایی من
عطر من را بیاد بیاور
 و رایحه باران روی خاک رس را 
من رنگین کمانم و تو 
تو همان هدیه آسمانی
 که یارای همسفر شدن مرا داری
من در انتظارت شبها را به صبح رساندم 
من قلب مهربانت را بوسیدم
و اشکهایم مهری از وجودم بود
بیا
تا با هم پرواز کنیم
تو بال و پرم باش
تنها به عرش نخواهم رفت.

مهربانی را بیاموزیم



مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
                                   آشناتر شد...
سایبان از بید مجنون
                                  روشنی از عشق....
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
                               یعنی یک نفر آبی است....
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخواست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد....!!!

انتظار...

تا کی در انتظار دیدنت به دیده هایم بیافزایم؟


                                                  رهایم نمی کنی از این دلتنگی؟؟؟



بازگشت...

نازنین، در گذر عشــــــق مرا یادی هست؟
یادی از وصف دل همچــو من زاری هست؟
رفتم از کنج دلت، دل غـــــــــــم یاران  دارد
یاری  ام کن صنما، جز تو مرا یاری هست؟
  قدر عشــــــق تو ندانستم و  دلباز  شدم 
 غیر من در دل این شهر، گنهکاری هست؟
حال بین، آمده  ام، بهر دلـــــــــت زار  و نزار
نظر انداز، مگر  جز  تو  خریــداری  هست ؟
پیر این منبر و آن زاهد دائــــــــــــــم صلوات
بگرفتند به من خرده، چه پنـــداری هست؟
ماه من، غمزه مزن، ناز مکن بهر "همـــــا "
دل اگر از تو  شفا خواست بگو، آری، هست...

شانزدهم بهمن ماه هشتاد ونه

اعجاز نفیس


باد فروردین وزید و چون مسیح اعجاز کرد  

ناز نازان غنچه چشم از خواب نوشین باز کرد 

گوشه چشمی بر باغ افکند و با افسونگری 

جلوه ای مستانه کرد و ناز کرد و ناز کرد 

چشم مشتاقان گل بر چهره ی او خیره ماند 

هر یکی در دلربائی راستی اعجاز کرد 

بر فراز شاخه ی نو رسته ی سروی بلند 

بلبلی با بی قراری نغمه ای را ساز کرد 

گوشه ای پروانه ای با رنگ های دلپذیر 

نرم نرمک پر گشود و دلبری آغاز کرد 

ناگهان از راه آمد مست  زنبور عسل 

شهد گل را نوش کرد و بی خبر پرواز کرد 

  

(بینا)

تو حیاتی می‌دهی در هر نفس ...کز نفیسی می‌نگنجد در نفس

 

 

اینک عشق ، اینک بهار 

اینک مرا رهسپاری ، با پای عشق به بهار 

در چله زمستان ها ،  

با صدای نازک گنجشک ها در جیب های باد 

و دامانی بلند بلند 

از عطر ریحان ها  

نسیمی از حریر 

در مهتابی خواب ها 

کوزه ای از گلاب  

در صبح دیدار ها 

اینک تو با چتر آفتاب در قایق رودخانه ها  

اینک من یک پرنده شاد  

از بند ها آزاد ، بر شاخه رهایی 

  

 

(بینا)




دختر ِ کولی...


تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم

عاشقِ کولی ِ ده

کولی ِ دست فروش

که به خورجین ِ به دوش

می فروشد

لبخند

می فروشد

پیوند

می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری

می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک

می دهد مهر و امید

میخرد

یأس

و

غم

و

درد

و

فِراق

وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او

چه سخن ها دارد

شامگاهان از دور

دید َمش خسته و شاد

لب ِ آن رود ِ بزرگ

دسته ای موی ِ سیاه

شسته با آب ِ روان

به

چه عطری دارد

خوب می دانم من

تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است

خانه اش همچون باد

گه همینجاست و نیست

همگان می دانند

لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست

دادمش صبح سلام

خنده ای کرد قشنگ

نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود

گرم شد

سردی ِ لخت ِ تنم

با نگاهی همه نور

دست ِ پُر خواهش ِ من

گشت دراز

و دلم بود عیان

او سبک بود

همجنس ِ حباب

و چه بی بند و رها

به گمانم دختر

با نسیمی آرام

اوج می گیرد

تا دور

و من آگاه شدم

واژه ی

قید

تهی از معنی ست

وقت ِ آن است که برخیزم زود

به ، چه رویایی بود

دل ِ ما هم در خواب

عاشقی کرد

چه خوب



پائیز

به تو می اندیشم...

وقتی جوانه های امیدم که با سیلاب سختی ها نابود میشوند

یا با خشکی های نا امیدی می خشکند
یا با عناد نا اهلان پایمال میشوند

به تو می اندیشم
********************
وقتی نمیدانم دل دارم یا آن را به دست خود در یکرنگی رنگ لباسم گم کرده ام
وقتی وجودم سراسر تشنگی است و هر جرعه مرا تشنه تر میکند
وقتی سردی بدنم از سردی صبحگاه پیشی میگیرد

به تو می اندیشم
********************
آن هنگام که مرا بی فکر و ابله میخوانند
آن هنگام که مرا یک قاتل مطیع میپندارند
آن هنگام که کاستی را باید از نیمه ی پر ، پر فرض کرد
به تو می اندیشم
********************
وقتی که نمیدانم بر غربت خود بگریم یا غریبی حسین
وقتی که عقل افسار نهایت را در دست وسوسه نابودی میدهد
وقتی تنها راه روشن همانست که میتوان دید

به تو می اندیشم
********************
وقتی که در قهقه های اطرافیان چشمانم را میپوشانم تا بتوانم آسوده گریه کنم
و در سیل اشک هایشان جایگاهم را بلند تر میبینم

به تو می اندیشم

چه زود همه چیز . . .



دوبـاره حـیـف  ... آن نگاه کال من تمام شد
 
                               تـمـام لـحـظـه هـای بی مثال من تمام شد
 
مـن آن پـلـنـگ روسیاه چشم همچو ماه تو
 
                          کـه چشم خود تو بستی و هلال من تمام شد
 
رسـیـدنـم بـه تـو محال بود و حال من ولی
 
                                  رسـیـده ام ... تو رفتی و محال من تمام شد
 
بـرای بـا تـو بـودنـم بـهـانـه ام سؤال بود
 
                               ولـی دگـر بهانه چه ؟! ... سؤال من تمام شد  
 
فـقـط بـه فـکـر زنـدگی برای با تو بودنم
 
                                    بـیـا کـه فـکـر می کنم زوال من تمام شد
 
مـجـال مـن برای زندگی تو ایی پگاه عشق
 
                                    ولـی مـرا شـکـستی و مجـال من تمام شد
 
تو مثل واقعیتی برای من ، ولی چه سود ؟! ...
 
                                        مـن از خـودم پـریدم و خیال من تمام شد



*********

بسیار دلتنگم پائیز هشتاد و نه