روی آبیم و خود نمی دانیم...

تا چشمم به این دختر کله معلق

که توی آب است می خورد

می زنم زیر خنده.

هر چند که خوب نیست آدم به کسی بخنده.

چه کسی می داند شاید روزی

در یک شهر دیگری

این بار او سرپا باشد

و من کله معلق.

باید که...


باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

دل نوشته ها ...

 

 

اینک عشق ، اینک بهار 

اینک مرا رهسپاری ، با پای عشق به بهار 

در چله زمستان ها ،  

با صدای نازک گنجشک ها در جیب های باد 

و دامانی بلند بلند 

از عطر ریحان ها  

نسیمی از حریر 

در مهتابی خواب ها 

کوزه ای از گلاب  

در صبح دیدار ها 

اینک تو با چتر آفتاب در قایق رودخانه ها  

اینک من یک پرنده شاد  

از بند ها آزاد ، بر شاخه رهایی 

  

 

عید سال 1389

(بینا)

دل نوشته ها ...

 

 

باد فروردین وزید و چون مسیح اعجاز کرد  

ناز نازان غنچه چشم از خواب نوشین باز کرد 

گوشه چشمی بر باغ افکند و با افسونگری 

جلوه ای مستانه کرد و ناز کرد و ناز کرد 

چشم مشتاقان گل بر چهره ی او خیره ماند 

هر یکی در دلربائی راستی اعجاز کرد 

بر فراز شاخه ی نو رسته ی سروی بلند 

بلبلی با بی قراری نغمه ای را ساز کرد 

گوشه ای پروانه ای با رنگ های دلپذیر 

نرم نرمک پر گشود و دلبری آغاز کرد 

ناگهان از راه آمد مست  زنبور عسل 

شهد گل را نوش کرد و بی خبر پرواز کرد 

  

بهار ۱۳۸۱

(بینا)

دل نوشته ها ...

 

 

تا بوسه ات بنامم ، بشکفته ای کنار دهان عشق! 

زیباتر بگویم ، خود نیمی از تمامیت عشقی 

که پله های فروردین را  

دامن کشان فراز می آیی 

تا نام ، تا جاودانگی 

در ذهن ، تا همیشه ی هستی 

اما کدام نیمه  

جدایی یا اشتیاق؟ 

تا تو چنین به نازش بنشینی !!! 

بعد هزاره ها را بر چین تا من 

پرواز را بیارای با نیم دیگرت 

می خواهمت تمام ببینم 

 

(بینا)

یادی از خاطرات گذشته...

 

 

تو مثل فصل زمستان زبرف عاطفه لبریز

بخوان دوباره برایم، برای عاشق پاییز

دو دست آدم برفی،کلاه و ژاکت پشمی

سکوت پنجره و من دوباره گوشه ی آن میز

دوباره رد من و تو ،دوباره خانه ی برفی 

دوباره کوچه ی خالی ، غروب سرد و غم انگیز 

کجاست رد حضورت میان چشمه ی جاری

بیا که باز بهار است و گشته کوچه دل انگیز

                                                               (بینا)

چشمان سیاه...


از آن روزی که دیدم روی ماهت

شدم افسون چشمان سیاهت

نظر بر هر که افکندم ندیدم

خروشان تر نگاهی جز نگاهت...

خاطره ها...

  

چین به پیشانی و غم بر دل ماراه نداشت

بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکی بود که لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هیاهوی غریبی برپا می شد 
نی سواران همه آماده جنگ 
سر من گر چه به سنگ پسر همسایه 
غرق خون گشت 
ولی در دل من دلگیری 
یک نفس راه نداشت 
گاه ترنا بازی 
گرچه چوب و فلکی بود , اما 
دیو کین در دل کس راه نداشت 
آرزوهایی بود 
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود 
شادمانی همچون 
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید 
شب که می شد 
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند 
قصه یوسف و شاه مصری 
قصه زرد پری , سرخ پری 
قصه دختر شاه پریان 
سند باد بحری ما را می برد 
بسوی چین , ماچین 
تا فراسوی زمین 
ناز خاتون می گفت 
دیده را بربندیم 
تا مبادا که در آن خواب بیاید , اما 
ناگهان چشم گشودیم دریغ 
کودکی را دیدیم 
که به همراه صفا همچو عقاب 
پر کشان رفت بر این اوج فلک 
آسمان زیر پر خویش کشاند 
و بجز خاطره ای مبهم از آن 
هیچ نماند ...




راستش امروز تولدم بود . 20 خرداد  . یه سال دیگه به مرگ نزدیک تر شدم . حس خوبی ندارم .

می دونی نکته جالبش چیه ؟ با اینکه هر روز با 20   30 تا از دوستان و آشنایان در ارتباطم اما هیچ کدوم یادشون نبود که حتی یه اس ام اس خشک خالی واسه ما بفرستن .

جالب تر اینکه تنها کسی که تبریک گفت  سایت باشگاه پژوهشگران جوان بود .مسخرست نه ؟

مرسی از همه که اینقدر واسشون مهم بودم . بیست و شش سالگیمونم اینطوری شروع شد .



باران...


ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران

یا نه دریائیست گویی واژگونه بر فراز شهر

شهر سوگواران


هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش

ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر با تشویش

رنگ این شبهای وحشت را

تواند شست آیا از دل یاران؟


چشم ها و چشمه ها خشکند

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ

همچنانکه نامها در ننگ

هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد


آه باران

ای امید جان بیداران

بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟


                                                           

و تو نیستی...


راه میروم / تو نیستی

قدم میزنم / تو نیستی

نمناکی بوسه هایت را

به رخ ابرها میکشم

نیمکت قرارمان را یکی یکی٬

 جستجو میکنم/ اما تو نیستی

پیاده روها را شکل دیروز

باران را

شکل قدم زدنهای بدون چترمان

ترسیم میکنم/ اما تو نیستی

 گاهی خیال میبافم

که با پرتقالهای نوبر پاییز رسیده ای

من بنفشه های روی دامنت را می چینم ...

اماتو نیستی!!

فکر که میکنم

تو دیریست رفته ای...

                              

گوش به زنگ...


نمیدانی دلم بسیار تنگست

میان ما و تو دیوار سنگست

به امیدی که بر گردی دوباره

نگاهم بر در و گوشم به زنگست

تکرار...

تکرار
تکرار
تکرار گمگشتگیهای بسیار
و دوباره من
وما همچنان دوره میکنیم
دیروز را
و امروز را

یادم...

یادم رفت ببوسم دست را

سرخی بعد سیلی گونه هایت را

تویی که پاییز شده ای

روسری پس بزنند ابرها

تویی که مدتی ست

باب کرده ای

" میروم  میروم را..."

ازدحام واژه های دم آخری را

پر شده اتاق

عطر تویی که  نیستی

غبار گرفته جوانیم

تو نیستی .

من که سردم شده

از ترسیم یک روز برفی

چه رسد چنگ زند سرما

مغز استخوان روسریت را.

 

 خالی کردی

چمدانت را از بهار

پیچده ای ابرها را

لای دستمال کاغذیهات

خط می دهی به باران

به خدایی که با جوانیم رفت.

 

تو باب کرده ای

" میروم  میروم را"

من یادم رفت

 ببوسم گونه هایت را.....

شب نوشته ای...

 


 

مماس تنت که میشوم

نارنج های نارس همسایه را

 به رخم میکشی

و میکشیم از بلور تنت

بوسه ای که سالهاست

پشت گوش انداخته ای.

¤

کبودی ابرها را

بکش  پشت پلکهات

شاید برف ببارد توی این سلول.

 من روی تنم

پر از رد پای ماده گرگیست

که احمقانه سمت کمین میکشاندم.

بخند

توی اتاق بازجویی هم می توان رقصید....

 

عیدی که گذشت...


   ۱)

اصلا هفت سینی نبود

که تو باشی و

سبزه باشد و عید

فقط یکبار دیگر

موی نبافته ات را نشانم بده

قول میدهم

به بهار نگویم تو زودتر رسیده ای............. 

 

۲)

 

لبان تو خنده را بغض کرده بود

اتاق پنجره اش را

 و صورتم که شیطنتی عاشقانه بود

بعد یک جرقه

رعد و برق

 تو باریدی

خدا بارید

و اتاق که از خنده های تو خیس میشد.

 ولی حالا

 اتاق جای خالی تورا بغض میکند

من پنجره را که با خود برده ای......

و تو ....



من هنوز

متلاطم پاورچین پاورچین توام٬

نسیم بالهات

که بیشه را بهم می ریخت.

تو همان قوی مهاجری

که باد پرسان پرسان

 رسانده بود به من٬

چه سرنوشت تلخی دارند برکه ها٬

چشم که بهم بزنم

فصل شکار است ٬

یا کوچ کرده ای به آغوشی گرم تر٬

                                    امن تر٬.....

 

نه !

این منصفانه نبود٬

من هنوز

مهیای کوچ تو نبودم.....

برف می بارد در این گرما...

برف می بارد 
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ 
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی 
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد 
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان 
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن 
روی تپه روبروی من 
در گشودندم 
مهربانی ها نمودندم 
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز 
در کنار شعله آتش 
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز 
گفته بودم زندگی زیباست 
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر 
باغهای گل 
دشت های بی در و پیکر 
سر برون آوردن گل از درون برف 
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار 
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب 
آمدن رفتن دویدن 
عشق ورزیدن 
غم انسان نشستن 
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن 
کار کردن کار کردن 
آرمیدن 
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن 
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن 
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن 
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن 
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن 
گاه گاهی 
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته 
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن 
بی تکان گهواره رنگین کمان را 
در کنار بان ددین
یا شب برفی 
پیش آتش ها نشستن 
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن 

بانو...


این بانوی رسیده ی بسیار باشکوه که انگار با ماه رابطه ای ندارد
تجسم زمینی اوست که با سبوی سنگی برای قبیله آب می آورد
این جا عجیب تاریک است
یک قطره روشنایی بفرست
زندان انزوای مرا بشکن
پروانه ی رهایی بفرست
تا پیش از آن که غرق شوم
یک لحظه آشنایی بفرست لطفا کمی خدایی بفرست.

قصه...



الان دیگه قصه نمیگم
الان واقعا گریه میکنم
نه مثل تو قصه ها
ا الان داره بارون میاد
بارون واقعی نه مثل قصه ها
الان همین الان ٬ - هم اکنون - من میرم زیر بارون و سیگارم رو روشن میکنم و بارون زیاد میشه و سیگارم رو خاموش میکنه
من خیسم خیلی شاید خیس بارون غمگینم ... و گنهکار و دلتنگ امشب زیبا ترین شب بود برای خداحافظی
و بارونی ترین شب بود برای آخرین سیگار
و برای این آهنگ.
برای هزارمین بار
این چشم های من
از رنگ
از سرود از
بود
از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند، نیست؟



**قابل توجه دوستان گرامی ، من سیگاری نیستم .اما سیگاری ها رو هم دوست ندارم ***

خستگی تاریخ...



پشت سر نیست فضایی زنده 

پشت سر مرغ نمی خواند 

پشت سر باد نمی آید 

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است 

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است

 پشت سر خستگی تاریخ است.

برای ماه...

دیشب که رخت سپید تو را بوسیدم

با یک هلهله وجودم آتش شد...

دیشب تو را به های های دیوانه ی باد باختم؛

که چه بی رحمانه از آغوشم ربود تو را...

دیشب...

دیشب تو را دیدم به خواب!

عروس لحظه های ناب!

ای ماه...

خلوت من و ماه ...


اگر در جستجوی آرامش به اینجا رسیده ای

وقت آن است که بدانی ...

هیچ جمله ای در هیچ کتاب دنیا

تو را آرام نخواهد کرد !

آرامش را در جایی جز وجود خودت

نخواهی یافت دوست من

باور کن !

مینویسم به ماه و برای ماه ...

من می نویسم

در آن سوی حجم این شهرخالی 

در فراسوی گل های این قالی  

در دور دست های  این گلدان شمعدانی 

در افق های روشن این تاریکی

در ماءورای سکوت این تنهایی

در بی کرانه های این آسمان آبی

من  می نویسم

من فقط می نویسم برای ماه

و نمی دانم چرا؟؟؟؟

                                              من فقط من می نویسم! به امیدی که ...

هدیه...

می خواستم برایت هدیه ای بفرستم

 نسیم گفت: مرا بفرست. تا موهایش را نوازش کنم.

 باران گفت : مرا بفرست. تا صورتش را بشویم و اشکهایش را پاک کنم

 ناگهان قلبم گفت: مرا بفرست تا دوستش داشته باشم

                                                        و تو همه وجودم شدی

 

ادامه ی دست قبلی

آه اگر..

 

آه اگرروزی نگاه تو، مونس شبهــای من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی، چهاردیـوارش زهم پاشد

آه اگردستان خوب تو، حامی دستــــان من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی، چهاردیـوارش زهم پاشد

قلعه ی تنهایــی ما را،  دیودربنــدان خود کرده             

خون چکدازناخن این دیوار،جان به لبهای من آورده

آه اگرروزی صدای تو، گوشه ی آواز من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی،  چهاردیوارش زهم پاشد

آه اگردیروزبرگردد،  لحظه ای امروز من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی ، چهاردیوارش زهم پاشد