برای آخرین بار

 

برای آخرین بار ، خداکنه بباره
تو این شب کویری ، یه قطره از ستاره

همیشه بودی و من ، تو رو ندیدم انگار
بگو بگو که هستی ، برای آخرین بار

وقتی دوری ، تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو ، میترسه ، تاریکه

چه لحظه ها که بی تو ، یکی یکی گذشتن
عمرمو بردن اما ، یه لحظه بر نگشتن

تو چشم من نگاه کن ، منو به گریه نسپار
حالا که با تو هستم ، برای اولین بار

برای آخرین بار

وقتی دوری ، تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو ، میترسه ، تاریکه





بی مخاطب خاص

به من فرصت بده

تحمل کن عزیز دل شکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه من
به یاد دلخوشیهای فراموش
جهان کوچک من از تو زیباست
هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تکرار اسم ساده تو ست
صدایی از منه عاشق اگر هست


منو نسپار به فصل رفته عشق
نذار کم شم من از آینده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی آغوشه بخشاینده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردمو یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم


نذار از رفتنت ویرون شه جانم
نذار از خود به خاکستر بریزم
کنار من که وا میپاشم از هم
تحمل کن، تحمل کن عزیزم
به من فرصت بده رنگین کمون شم
از آغوش تو تا معراج پرواز
حدیث تازه عشق توام من

به پایانم نبر از نو بیآغاز




بی مخاطب خاص

دلم میخواست...تقدیم به صبا

من دلم میخواست.

 خانه ای داشتم... پر دوست .

کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند.

 آرام گل بگو گل بشنو .

هر کسی میخواست وارد خانه پر مهر و صفامان گردد .

شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست.

 شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست.

 بر درش برگ گلی میکوبیدم و به یادش با قلم سبز بهار مینوشتم:

 ای دوست خانه دوستی ما اینجاست .

تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست.






بی مخاطب خاص

و به این پنجره خورشید طلوع خواهد کرد

بوته خاطر آن یار گلی خواهد داد

یک نفر باز تو را خواهد خواند 

 و تو خواهی فهمید ، که به آغاز سفر نزدیکی

کوله بارت بردار 

 دست تنهایی خود را ، تو بگیر

و از آیینه بپرس 

برکه روشن خورشید کجاست ؟

تو به امید  و پر از شوق وصال

به بلندای پر از جذبه آن قله ، سقر خواهی کرد

لب آن برکه نور .

مهربانی در راه .

کوزه روشن نوری در دست.

به تو خواهد خندید.

و تو احساس عجیبی داری.

عاشق هجرت از خود و رسیدن به بلندی وصال.

گوش بسپار به آواز خدا.

آشنایی که به آرامش آن برکه نور.

و رها گشتن از خویش ، تو را می خواند.

با سلامی زیبا  ..........

جرعه ای نور ، تو را خواهد داد.

و تو سیراب ، از آن خواهی شد.

اوج پر جذبه و تنها و بلند.

که دل تنگ تو را می خواهد.

دست در دست یقین ، تا نوک قله ، تو را می خواند.

یک قدم مانده به اوج.

از پس قله کوه ، پرتو روشن خورشید ، تو را خواهد یافت.

و تو شیدا و صبور، غرق در حیرت و زیبایی او خواهی شد .

و سراسیمه به ره توشه نظر خواهی کرد.

کوله بارت خالی است.

همچو دیدار یخی با خورشید.

چکه ، چکه ، تو در آن قله فرو خواهی شد.

شوق وصلی که از آن پنجره آغاز شده است.

پای آن قله ، فنا خواهد شد




بی مخاطب خاص

تمنا

دست بالا بردم

تا که دستان پر از خواهش من را شاید

مهر او دریابد

بارها خوانده ام او را اما

او مرا می شنود؟

و میان همه هستی بی پایانش

او مرا می بیند؟

در جهانی که هزاران مه و خورشید در آن ناچیزند

ذره را راهی هست؟

......

بارش ابر سپید

تاری پنجره وهم مرا می شوید

کهکشانی به دل پنجره ام جای گرفت

و خدایی به دل کوچک من

قاصدی در راه است

و پیامی از نور

می توانی که بخوانی تو مرا

من تو را می شنوم،می بینم

میل جاری شده در خواندن تو

پاسخ ماست

رود با میل خودش جاری نیست

جذبه مهر فراخوانده ز دریا

سبب جاری رود

دست خالی مرا نور اجابت پر کرد

چشم نمناک مرا

گریه شوق 





بی مخاطب خاص

کشت ما را غم بی همنفسی....



.

مرگ... ابتلای گنگ

 یک ابتلای گنگ،

           یک آرمیده به پهنای فکر و روح،

                                         تبدیل کرده است

                                                              دل را به معراج نام خود.

 

خاموش لحظه‌ایست

                          در معبد نظر،

                                         آن دم که نور چشم او

                                                                    خاموش می‌شود.

 

  هوش و حواس و عقل

                             با یک تکان مردمک پرواز می‌کند،

                                                                برخاک می شوم؛                          

                                                                                      قلبم نمی‌تپد،

      احساس من مقابل رویَش چه بی درنگ،

                                           فریاد می‌‌شود،

                                                      از چشم می‌‌رود،

                                                                      او آب می‌شود.

 

                          روحم اسیر چشم او

                                             هوشم به حال مرگ،

                                                                     عقلم درون گور.

                          خاموش لحظه ‌ایست

                                          آن دم که عشق من

                                                              مرگ مرا فریاد می‌زند.

                                                         

حیف که دارند حروم می شند.

می رم و هی داد می زنم

تو تنهائی زندونی ام

با سختی های زندگی

با بودنت من زنده ام

سحر

 که پا می شم چه زود

روز و شبم

 تموم می شند

چه اومدن , چه رفتنی

حیف که دارند حروم می شند.

 

انگاری

 هر ساعت عمر

زود و زودم می رند سفر

گاهی خوب و گاهی بدند

گریه و شادی تو همند

لذت زندگی  , همین

اینجور دارند تموم می شند

چه اومدن , چه رفتنی

حیف که دارند حروم می شند.

 

از سینه’ دقیقه ها

قلبی پر از خستگی هاست

از خاطرات اون روزا

زندگی ام , خاطره هاست

از ,  بند بند شعر من

نوشته ها تازه می شند

چه اومدن , چه رفتنی

حیف که دارند  حروم می شند.

 

کاش

 یکی پیدا بشه

خوبیها را یادم بده

تو قلب صاف و ساده ام

زندگی ها به من بگه

تو دفتر پاکی دیگه

اون بدیها پاره می شند

چه اومدن , چه رفتنی

حیف که دارند حروم می شند.






بی مخاطب خاص

لیلی زیر درخت انار

 

لیلی زیر درخت انار نشست.

درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.

 گل ها انار شد، داغ داغ.

هر انار هزار تا دانه داشت.

دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.

انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.

 انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید...

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.

مجنون به لیلی اش رسید.
راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
***
لیلی زنجیر نبود
دنیا که شروع شد ، زنجیر نداشت، خدا دنیا را بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت و شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد؛ عشق زنجیر شد؛ دنیا پر از زنجیر شد ؛ و آدمها همه دیوانه زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست، اسم دنیای بی زنجیر بهشت بود.
امتحان آدم همین جا بود، دست شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرت را پاره کن ، شاید نام زنجیر تو عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. اسمش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت او انسان را با زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چی می خواهد ، لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود ، لیلی نمی خواست زنجیر باشد. لیلی ماند چون نام دگر او آزادی بود.

بانوی .....

ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
...آواره سر گردان...







بی مخاطب خاص

همراه

با قلم می‌گویم:

- ای همزاد، ای همراه،

ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.

شعرهایم را نوشتی

دست‌خوش؛

اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟


***************************************


باغبان من باش
چه نرم و لطیف میروید

در جهان اندیشه ام

تنپوش آبی آرزوهایت!

و چه بیقرارند

در نوازش باد ،گیسوانت.

گونه هایت ژرفای آسمانی است

که بی هیچ ستاره تو را درخشید.

و چه زلال

چشمه هایی که تو را جوشید

و پایدار ،زمینی که از شهد لبانت نوشید.



نرم و لطیف می آیی

سبز و خرامان

و چه آهسته بر می فرازی

رویش قامت ام را

بر جنگل سبز دیدگانت.



با غبان من باش!

من آن نگاه سبز یاس سپیدم.

رویشی بی دغدغه

بر سنگ بوته های عقیق

و گلوگاه فریاد یک غرور

بر آواز های مغموم حنجره ات .

بر آستان مخمل دیدگانت

مرا فریاد کن

و بر شمعدانی گل هایت

مرا برویان

و باغبان من باش

فریاد...

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من

آنکه جایی نرسد .............فریاد است

زانکه هست امروز و .... دیگر روز نیست

باغبانی قطره ای بر برگ گل

دید و گفت:این چهره جای اشک نیست

گفت:

من خندیده ام تا زاده ام

دوش ..بر خندیدنم بلبل گریست!

من همی خندم به رسم روزگار

کاین چه نا همواری و نا راستیست

خنده ما را حکایت روشن است

گریه بلبل ندانستم ز چیست!!

لحظه ای خوش بوده ایم و رفته ایم

آنکه عمر جاودانی داشت کیست؟!

من اگر یک روزه تو صد ساله ای

رفتنی هستیم گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من به فکرت بنگریست

خرمم..با آنکه خارم همسر است!

آشنا شد با حوادث ..هر که زیست

نیست گل را فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و .... دیگر روز نیست

اشک...

همیشه به خودت

تنها به خودت اطمینان داشته باش

ودر هنگام مشکلات به آسمان نگاه کن.

چرا که معمولا...

اطرافت خالی از دوستانی می شود

که تا دیروز به پای رفاقت جان می دادند!

و تو می توانی با دیروزت دیگر بر خوردی نداشته باشی

به خاطر یافتن مقصر.

زندگی ات را تلخ و سیاه نکن

بگذار آن چه در پایان یک عشق به جای می ماند

خاطرات خوشی باشد

از لحظه هایی که دیگر...

برای هیچ کدامتان تکرار نخواهد شد.

آن گاه که...

نمی توانیم پا به پای زندگی حرکت کنیم:

نا امیدی توان را ازقدم هایمان می گیرد.

وترفند هایمان برای رهایی به جایی نمی رسد.

 

برای بازیابی تون از دست رفته

بیائید معجزه اشک را از یاد نبریم.

 

فاصله..

فاصله را تو یادم دادی

وقتی با لبخند

دور شدی از من

عکاس بهتر از ما فاصله را میداند

تو در عکس نیستی...

فاصله یعنی تو 

بچگی....

بچه که بودم
 از جریمه های نانوشته که بگذریم,
 سلمانی و ساعت و سیب
 سکه و سلام و سکوت
 و سبزی صدای بهار
 هفت سین سفره ی من بود
 بچه که بودم
 دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت
 که آخر هیچ قصه یی به خانه نمی رسید
 بچه که بودم
 تنها ترس ساده ام این بود
 که سه شنبه شب آخر سال
 باران بیاید
 بچه که بودم
 آسمان آرزو آبی
و کوچه ی کوتاه مان
 پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود

بی تو....

دل بی تو_صادقانه بگویم_صفا نداشت
دور از توعشق بود ولی محتوا نداشت
پژمرد غنچه ی دلم ؛ اما سخن نگفت
افتاد شیشه ی دلم اما صدا نداشت

در خانه ی دل از چه نماندی وپر زدی
باور کنید خانه ی ما و شما نداشت
ای مهربان ؛ محبت ما را بگو به ما

درکنج سینه بالاخره داشت یا
نداشت

من راحتت کنم که خود مرداب بوده ام
دل بی تو_صادقانه بگویم_صفا نداشت

با من نبودی...

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!

چی میشد ؟؟؟

چی میشد ؟ اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم .
چی میشد ؟ اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمیکرد چون امروز اطاعتش نکردیم .
چی میشد ؟ اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم .
چی میشد ؟ دیگه هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم .
چی میشد ؟ اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ میکرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
چی میشد ؟ اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما میگرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم .
چی میشد ؟ اگه خدا در خانه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم .
چی میشد ؟ اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمیداد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم .
چی میشد ؟ اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ میگذاشت چون فراموشش کردیم.
وچی میشد؟ اگه...

و چی میشه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟!! 

کاش...

کاش میشد قلب ها آباد بود

 کینه و غم ها به دست باد

 

کاش میشد دل فراموشی نداشت

نم نم باران، هم آغوشی نداشت

 

کاش میشد کاش های زندگی

گم شوند پشت نقاب بندگی 

 

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

 در میان غصه ها پنهان شوند

 

کاش میشد آسمان غمگین نبود

 ردپای قهر و کین رنگین نبود

 

کاش میشد روی خط زندگی 

 با تو باشم تا نهایت سادگی......

زنده مانی یا زندگانی...

تا فعل قشنگ زندگی تکراریست .

هر شب غم و درد با تو بیداریست.

ای علت روزهای آزاد شدن.

در من هوس بزرگ رفتن جاریست.

حق ما...

صبح تا چشم گشودم از خواب

                               برخودم لرزیدم

                                                آسمان بر سر شهر

                                                                    کفن انداخته بود

خانه ها مردگانی ساکت

                           زدم از خانه برون

                                                می زدم با کف پا

                                                                    مشت بر گونه خاک

گریه می کرد آرام

                     دیدگان کفشم ،

                                             گریه اش را دیدند

                                                          همه جا خلوت و آرام

و فقط گاهگاهی

قارقارک زاغی

                 گوش را می آزرد

ناگهان

ناله ای کرد صدایی لرزان

شاخه فکر مرا زخمی کرد

ته دل نالیدم " بازهم اوست خدایا "

پسری بود یتیم

داد میزد

امتحان وزن ، امتحان وزن

داخل چشمه آرام دلم

سنگ دردی افتاد

موجهای اندوه

گرد او چرخیدند

نزد او رفتم وگفتم :

پسرک!!! ، منتظر باش گروهی برسند

و سپس داد بزن :

روی این دستگه سنجش وزن

هرکسی گام نهد

مطلع می گردد

که در حق تو مسکین امروز

" چند کیلو خورده است "

 

 

 

 

 

 

 

 

محبت..

از محبت طعم کالی مانده است

از دل انسان سفالی مانده است

کشته اند این قوم روح یاس را

دختر دیوانه احساس را

هر که زیبا بود زجرش می دهند

هر که زشتی کرد اجرش می دهند

عشق در اینجا شبیه هاری است

عشق اینجا مثل یک بیماری است

هر که یک شب مهربان شد صبح مرد

عشق هر جا آشیان زد تیر خورد

عشق من ما را به مسلخ می برند

بعد هم اجساد ما را می خرند ...

 

امیر سعادتی زمت این شعرو کشیده .من که نمیدونم از کیه ....

نیدونمممممممممممممممممممممممممم

مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است
قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است
من لباس فقر پوشم که بی درد سر است
آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
ناکسی از هر کسی بالا نشیند فخر نیست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون
از یکی شمشیر گردد آن یکی نعل خر است
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
کره اسب از نجابت از تعاقب میرود
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

 

این شعر رو هم از اون شعرایه سفارش شده است .

از طرف نگار خانوم